با عرض پوزش! زمان ویرایش نبود... عجالتا ببخشید! امروز صبح باز هم خواب ماندم... باورت می شود؟! باز هم خواب ماندم... باز! در حالی که پله ها را طبق عادت همیشگی سه تا یکی می کردم آمدم پایین و با یک جهش بزرگ خودم را داخل 206 سفید رنگ جا دادم با یک عالم عذرخواهی پی در پی... و بعد نفس راحتی می کشم و سرم را تکیه می دهم به پنجره... ذهنم خسته است... این اولین بار است که خوب درکش می کنم ، بعد از یک دنیا اضطراب حالا احساس می کنم که لحظه ای اجازه ی فرود دارم. لحظه ای این حق را به من دادند تا آرام باشم. تا آرامش را بچشم. پیشانی ام را تکیه می دهم به شیشه ی سرد. روی مرز سرما خوردگی قرار دارم ، دیشب سرد بود. خیره می شوم به بیرون پنجره. به پیاده رو های فلامک. همین جا بودم فکر می کنم... از جلوی درخت چنار مورد علاقه ام می گذریم. از جلوی سازمان آب ، ایستگاه اتوبوس ، پارک ، دکه ی روزنامه فروشی ، آتیه... ذهنم شلوغ است... بگذارید نفس راختی بکشم. نترسم. زنگ دوم - ورزش آرام به باص (کیمیا) می سپارم که داریم می رویم کافی شاپ و اگر ظفر (معلم ورزش) فهمید سریع صدایمان کند. خاطر جمع که شدم به راه می افتیم. کافی شاپ قسمتی از ناهار خوری است که مورد علاقیمان است. جایی است که هر بار کلاسی را می پیچانیم به آنجا پناه می آوریم. و اکثرا به بهانه ی دل درد و سر درد و سرماخوردگی و ... یک لیوان چای یا نسکافه هم مهمان خانوم میم (مسئول بوفه و ...) می شویم. دل و دماغ مسخره بازی ندارم، پس قید چایی و نسکافه را می زنم. ترجیح می دهم همچنان عزای امتحان عربی در پیش را بگیرم.... رو به روی هم می نشینیم و شروع می کنیم به حرف زدن و غرغر کردن. این وسط ، لا به لای حرف هایمان دست هایمان را بهم می کوبیم و بیشتر پی می بریم به اینکه ما چقدر شبیه هم هستیم و مدام تکرار می کنیم "28 دی ای یعنی این!" و می خندیم. سرم را می گذارم روی کوله پشتی ام و نگاهش می کنم. هر از گاهی سری تکان می دهم. حرف هایش که تمام می شود سرم را بلند می کنم، دستم را می زنم زیر چانه ام و بعد در حالی که با آستین بلند بلوز ورزشم ور می روم حرفهایم را زمزمه وار می گویم. می دانستم و شش دنگ حواسم را جمع کرده بودم که چیزی نگویم. طبق معمول از گفتن و بازگو کردن متنفر بودم. می دانستم که دست آخر که با احساسات گنگ و خسته ام و با سوال های پی در پی عجیبم مواجه شد می تواند مثل یک 28 دی ای سرش را بالا بگیرد و بگوید: "آخی!" همین و تمام احساساتش را بیان کند. نگفت. فقط چیزی را گفت که آرامم می کرد. یک شاعتی پیچاندیم. نزدیک های زنگ بچه های پیش آمدند و ما رفتیم. برگشت- ساعت سه و نیم ظهر تمام راه را دعا دعا کردم که کسی خانه باشد. کلیدم را از دیشب که جلوی آینه رهایش کردم ، برنداشتم. حس و حال پیاده روی تا جلوی تلفن عمومی را هم نداشتم. چشم هایم را بستم و زنگ در را فشار دادم. با کلی تاخیر در باز شد. از خوشحالی توی دلم قول دادم که اولین کسی را که دیدم ببوسم. پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و در که باز شد سعیده بود که گفت: مارمولک اومد. خواستم ببوسمش ولی باورش نشد که نیتم خیر بوده و نگذاشت. حدس می زد باز هم یک ریگی به کفشم باشد کرم داشته باشم... پ.ن: فردا عازم اهوازیم. پروژه ای که به قیافه اش نمی خورد مورد قبول داوران قرار گرفت. این چند روزه در خط هوایی تهران-اهواز بی شک سقوطی رخ نخواهد داد. آمین. امیدوارم در مقابل تلاش فشردیمان نتیجه ی قابل قبولی ببینیم. ... برای بستن بار و بندیل اهواز ذوق دارم اما نمیدانم چرا رغبتی به بستن چمدان ندارم. . .
کد قالب جدید قالب های پیچک |