تویی که برای خودت برنامه می ریزی و برنامه بهم می زنی! با تو ام ! هیچ فکر کرده ای زمانی که برای خودت خداحافظی می فرستی و پیام فراموشم کن حواله می کنی چقدر برایم سخت است که چیزی که بوده و می تواند باشد را نادیده بگیرم؟! مثل این است که بگویند دیگر حق نداری به ساعتی که روی دیوار اتاقت نصب شده نگاهی بیندازی...! تویی که ناگهان برای خودت برنامه می چینی بعد از هزار مکافات و جنگ و دعوا که دیگر کمتر یادت بیفتم می آیی و سلام می رسانی؛ هیچ یادت هست که من چقدر از سلام و خداحاقظی رساندن متنفرم؟! می دانی چقدر برایم سخت است هضم اینکه دیگر نباید از رفتن دلگیر باشم؟! از اینکه یک نفر دیگر این وسط بخواهد به من ترحم کند یا بداند که الان دارم برایش نقش ناراحت نبودن بازی می کنم یا نقش بی تفاوتی؟! از اینکه بی دلیل بگوید "چته؟" در صورتی که من تا آن دم لحظه ای به این فکر نکرده بودم که الان و با این اوضاع چطور باید باشم! از اینکه باید حتما طوری باشم که نشان از درونم باشد؟! تو هیچ درک می کنی که در بدترین شرایط وقتی که می دانی یا می شنوی که حال من خوب نیست یا ذهنم و افکارم ظرقیت و گنجایش ندارند تا چیز جدید را هر چند بد بشنود و بپذیرند نباید مسئله ی جدیدی را وارد ذهنم بکنی... می خواهی بروی ، خب برو! من که هیچ وقت نتوانستم تو را از کاری منصرف کنم یا به کاری وادار کنم! می خواهی بروی بیا به خودم بگو! وقتی اینطور بی مهابا رفتار می کنی و برای خودت می بری و می دوزی حس می کنم یادت رفته که اگر تو آن سر نخ را گرفتی این سر نخ به در ختی بند نبوده! این سر نخ من بودم که ایستاده بودم و نخ را گرفته بودم تا یک وقت به زمین کشیده نشود. لطف کن از این بعد اگر به سرت زد و دنبال مقصر گشتی اول به خودت نگاه کند. این را بفهم که برای تصمیم گیری در مورد یک چیز مشترک تنها تو نیستی که باید تصمیم بگیری... پ.ن: نوشته ی خیلی خیلی پیشین مهم نوشت: خیلی مهمه که این ترم زبانمو پاس شم! پس خیلی دعا لازم دارم! فعلا همینه که بزرگترین لطفه برام
کد قالب جدید قالب های پیچک |