سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

امروز - ساعت 2:30 بعدازظهر - دبیرستان روشنگر شهرک

به همراه خانوم زهرا از در طوسی رنگ وارد می شویم. به دنبال نگاه آشنایی می گردم. و بعد متوجه پرادو سوار کوچک می شوم. دستم را از پشت می گذارم روی شانه اش و بعد که رویش را بر می گرداند کمی با تعجب نگاهم می کند و بعد همدیگر را در آغوش می کشیم. حس می کنم هنوز هم حال همان دخترک راهنمایی را دارم که بعد از موفقیت های سخت دوستش را در بغل می فشارد.

و بعد از آغوشی به آغوش دیگر. از سویی به سویی دیگر. پلی ، نگین ، نرگس ، غزال ، نسیم ، هدی ، زینب ، نیکی ، شجی ، لیلا ، کوثّر ، عارفه ، عادله و ... 

حس اینکه هنوز هستم؛ حس جالبی است. مثل وقتی که می بینی کودکی نوپا هنوز اسمت را یادش مانده یا دست و پاشکسته زمزمه می کند تو را. مثل وقتی که دلت می خواهد بال در بیاوری وقتی که می بینی دورترین دوستت هنوز تولدت را یادش هست ، هنوز یادش هست که تو عادت داری خورشت کرفس نخوری یا از جگر متنفری.

تفاوت آدمها اینجا معلوم می شود. اینکه گاهی کدام برایت عزیز تر است. با یکی از دور سلام می کنی ، با یکی فقط دست می دهی ، یکی را بغل می کنی و یکی را بعل می کنی و مدام توی گوش هم حرف می زنید. این بٌعد دوم آدم هاست. صورت یا ماسک دیگر از آنها.

لخظه ای از جمعیت دور می شویم. کارت بوفه ی یکی را کش می رویم و به سمت بوفه راهی می شویم. در حالی که دستهایم را کردم توی جیبهایم به قفسه های خوراکی خیره می شوم. پلی می پرسد: "چی می خوری؟" شانه بالا می اندازم: "دقیقا هیچی!". حس می کنم وسط پیلوت راهنمایی ایستاده ام و دارم سر یک بسته چوب شور ناقابل با یکی از اول ها جر و بحث می کنم تا دست آخر بچاپم و شکم 12 تا دیوانه ی دیگر را پر کنم. از همان چوب شور هایی که معتقد بودیم با خمیرباگت پر شده.

دیگر از این محیط آسی شده ام. می رویم طبقه ی آخر. و بعد در حالی که می گویند باید آرامش خودمان را حفظ کنیم به همراه زهرا و پلی به سمت در های آمفی تئاتر می دویم. به دلایل کاملا نامعلوم... روی صندلی های چوبی می نشینیم. همان جایی که آخرین بار که اینجا نشسته بودیم مربوط به دوسال پیش بود. در حالی که سعی می کردیم کسی متوجه پچ پچ کردن هایمان نشود ؛ کسی دعوایمان نکند ؛ کسی از جیغ و داد هایمان شاکی نشود و در عین حال خوش بگذرد. نشسته ام روی صندلی هایی که دو سال از آخرین خاطراتم روی آنها می گذرد. نمیدانم حس کنم دوم دبیرستانم یا دوم راهنمایی؟! حس کنم دانش آموز روشنگر شهرکم یا درکه؟! حس کنم همکلاسی چه کسی هستم؟! در حالی که بچه های سال پایینی آن سمت و بچه های سال بالایی هم سمت دیگری هستند. دلم راهنمایی را می خواهد با همان شعرهای بی معنی که فقط قافیه های دست و پا شکسته ای دارد. با همان سوت های جیغ مانند و ذوق هایی که تو را از صندلی به هوا پرتاب می کرد. بین همان 12 تا دیوانه! که کمی جای عزیز هایت در میانشان خالی دیده میشد دیگر!

برنامه ی فوق العاده ای بود! به معنی واقعی ای کلمه!!!!

دست همه ی پیش های دوره ی 17 درست!!! 

پنجره

پ.ن:  گاهی حتی جرئت نمی کنم برگردم پشت سرم رو نگاه کنم که ببینم جام خالیه یا نه...........!

~~~ جای فلفل و ضحی هم خالی بود!


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 11:13 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک