رفت: در حالی که دستم را به یکی از میله های بالای سرم گرفتم ، یاد مسخره بازی های خودم و زهرا و نمایش زن های وراج داخل اتوبوس و مترو می افتم و ناخودآگاه لبخند گشادی بر روی لب هایم می نشیند. صدای ضبط شده اعلام می کند: "ایستگاه دانشگاه شریف". مامان در حالی که تازه متوجه شده و می خواهد مثلا جلوی همه خیلی ریلکس جلوه کند می پرسد که چرا توی این سرما مانتوی نخی پوشیدم. در حالی که دارم برای یک بهانه ی مناسب پاسخ دادن را لفتش می دهم، می گویم که چون فکر می کردم داخل مترو شلوغ است و گرمم می شود. نگاه عاقل اندر سفیهی می اندازد و من پوزخندی می زنم. بعد می پرسد که زیر مانتوم چی پوشیدم و من برمی گردم سمت دیگری را نگاه می اندازم. بالاخره از جلد نقشش بیرون می آید و بعد من با شجاعتی ستودنی اعتراف می کنم که تی شرت پوشیدم. مریضم، مریض! تک تک ایستگاه ها را رد می کنیم: آزادی - نواب - حر - امام علی - حسن آباد - ... در حالی که از بس به قیافه ی خانمی که روی صندلی نشسته زل زدم و تک تک جوش های زیر پوستی اش را شمردم ، معذب هستم ؛ بالاخره صدای ضبط شده ایستگاه امام خمینی را اعلام می کند. مردم عین مور و ملخ می ریزند. یک سری می خواهند بیایند داخل ، یکسری هم می خواهند بروند بیرون در این بین بعضی ها هم معرکه بیارند مثلا یک کارتون بزرگ شکستنی می گیرند دستشان و عربده کشان سمتت می آیند که " خانووووم!!!! برو کنــــــــــــــــــار!!!! الان می شکنه!!! " اینجور افراد بیشتر نقش آمبولانس را دارند در جایی مثل جاده چالوس و ترافیک سرسام آور دائمیش که همیشه در این بین درصدی آدم سودجو هستند که پشت آمبولانس راه می افتند و با سرعت پیش می روند. آمبولانس آژیر می کشد اینها هم در بین هورا هایشان بوق می زنند که "ملت بنجبید ما نگران مریضیم!" ماحصلش (در مترو) هم این است که چند ثانیه زودتر خودت را می اندازی وسط تلی از مردم و کمی بیشتر بینشان له می شوی و در عوض مقام اول را کسب می کنی!!!! شاید هم زنان دست فروشی چیز خوبی داشته باشند که در این بین اگر دیر برسی تمام شود...! در ایستگاه امام باید خطمان را عوض می کردیم. یکی از بدبختی ها این است که اول باید خودت را از مترو بیاندازی بیرون و بعد کوله ات را از پس معرکه و ازدحام روی هوا بقاپی! یکی از قوانینی که نیوتن عمرش کفاف به کشف آن نداد این است که: دقیقا در لحظه ای که شما پا و زانو و غضروفی برای پله پیمایی ندارید ، پله برقی مذکور از کار می افتد و این حالت دقیقا در مکانی اتفاق می افتد که شما مجبورید بیشترین پله ی موجود در شعاع یک کیلومتری اطرافتان را طی کنید. در حالی که به حالت ورق وارد قطار بعدی می شویم و بعد از طی یک ایستگاه در ایستگاه "پانزده خرداد" پیاده می شویم. شور و حال چهارشنبه سوری بیشتر از عید برپاست. انواع ترقه و هر ماده ای که صدا داشته باشد و صرفا بترساند یا ترجیحا بمیراند و جزغاله تحویل دهد یا نوری خیره کننده داشته باشد بفروش می رسید. هوا سرد است و سوز بدی دارد. جرئتی برای اعتراض ندارم...! :d برگشت: معمولا ترسو نیستم ولی از چیزهای سوزاننده و مواردی دیگر که لزومی به ذکرشان نمی بینم بشدت می ترسم. میدان مین را طی می کنیم و دوباره به ایستگاه کذایی می رسیم. پله ها را پایین می رویم و همین که پایمان به زمین می رسد توی صف می ایستیم. اینجا برای خودش حماسه ای برپا شده در حد 22 بهمن و میدان آزادی و اینا...!!! در حالی که دست توی جیبم می کنم تا کارت دودم (کارت مترو) را در آورم. ناگهان متوجه می شوم که کارت عزیزم توی جیبم نیست! خلاصه که زمین و زمان بهم بافته شد ولی پیدا نشد ... :( در حالی که انگار داریم سمت ضریح حرکت می کنیم به کمک خدام های ایستگاه به صف ماشین هایی که بلیط می فروختند می رسیم. همه ی آدمهای داخل صف یکی یه دور برمی گشتند و می پرسیدند " اسکناس خرد دارین؟! 500 تومنی ؛ 200 تومنی ؛100 تومنی ؛ 50 تومنی ؟! " بالاخره دستمان به ضریح می رسد. در حالی که تا اینجای کار هیچکس موفق به تهیه بلیط از ماشینک هردنبیل نشده با ناامیدی و افسردگی بخاطر مفقود شدن کارتم ؛ شروع به انتخاب موارد می کنم. دستگاه طلب پول می کند. مامان از ته مه های کیفش دو اسکناس 500 تومنی مچاله در می آورد. اولی را که بر می دارم از دستم بیرون می کشد و می گوید که این خیلی داغان است و دستگاه قبول نمی کند، می روم سراغ دومی. در حالی که فقط 25 ثانیه فرصت دارم دستگاه می گوید که باید اسکناس دیگری بردارم. اسکناس دوم را در ثانیه ی 12هم برمی دارم و گوشه هایش را صاف و صوف می کنم. دستگاه قبول می کند و یک بلیط به همراه بقیه پول می فرستد بیرون!! در حالی که از خوشحالی می پرم بالا و هورای خفیفی می کشم و مشتهایم را در هوا تکان می دهم ، دلم می خواهد دستگاه گنده بک را محکم بغل کنم. باز هم به صف انبوه جماعت داوطلب به مترو سواری می پیوندیم. :| باز هم قدم به قدم ایستگاه های رفته را بر می گردیم به سمت خانه ی آقاجون. تا طرشت خیلی مانده. دستم را به میله می گیرم و سرم را تکیه می دهم به دست آویزانم. مامان هم باز در این بل بشور دوستی پیدا می کند و شروع به یادگیری نحوه ی طبخ پلو با ماهی دودی می کند. حوصله ام سر رفته. خیره می شوم به بیرون از پنجره ی مترو. تصویری بسیار کوتاه از مردمان منتظر داخل ایستگاه. آدمهای داخل مترو چقدر زود پایشان را از زندگیت بیرون می کشند... چقدر بیصدا می روند و گم میشوند قاطی بقیه آدمک ها...!
پ.ن: کاش انسان ها یاد می گرفتند از کنار هم عبور کنند ؛ بی آنکه برای اثبات حضورشان ، نیازی به تنه زدن داشته باشند. پ.ن2: همیشه سکوت ، علامت رضایت نیست...شاید کسی دارد خفه می شود ؛ پشت سنگینی یک درد......
کد قالب جدید قالب های پیچک |