سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

نوشته اواخر آبان:

تند تند حاضر می شویم. ژاکتم را از روی روپوش مدرسه می پوشم و بعد عطرم را روی خودم خالی می کنم و بعد از خانه می زنیم بیرون. زهرا روی پله می نشیند و بند کفش هایش را می بندد. پله ها را دوتا یکی پایین می رویم. کمی دیر کردیم از ساعت مقرر همیشگی. دیشب باران آمده و هنوز هم نم نمی از آن باقیمانده. هنوز 206 سفید رنگ زیر باران منتظرمان ایستاده.

رسی روی پاهای زهرا نشسته ، من هم طبق معمول وسط نشستم. کیف خودم و زهرا را می اندازم روی پاهای فروزان و خودم راخت و آسوده خیره می شوم به بیرون پنجره. آقای "ر" هم تمام حواسش به رانندگی است و صدای رفت و برگشتی برف پاکن ها که قطرات باران به این طرف و آن طرف پرت می کنند موزیک متنمان شده است.

گارفیلد ( گربه ی خپل و نارنجی مدرسه ) دم در زیر پناهگاهی ایستاده ، بافاصله از کنارش رد می شوم و میروم داحل. ظرف غذایم را می گذارم توی بار و ناگهان یک نفر بغلم می کند ؛ به زور خودم را از دستش رها می کنم و نگاهش می کنم...! " عطیه؟! خوبی؟! دیوونه شدی؟! "   - " آره ، عزیزم! "

ریحانه از پشتش در می آید و یک ماچ صدادار می کند و بعد سلام می کند! در حالی که از تعجب شاخ های متعددی در آورده بودم ناگهان می خندم و می پرسم: " بچه ها خبریه؟! نکته تولد قمریمه؟! "

راه می افتیم به سمت پله ها! صبا دستهایش را کرده توی جیب ژاکتش و منتظر عطیه و ریحانه ایستاده است. سلام بلندی می کنم و بعد که دستهای همدیگر را می فشاریم 6 بار ماچم می کند. ناگهان خودم را عقب می کشم و فریاد می زنم: " شماها چتونه امروز؟! " قیافم عوض شده؟! تیپم ایرادی داره؟! چه نقشه ای واسم کشیدین؟! " صبا شلیکی می خندد و بعد پشت بندش همه شان شروع می کنند به خندیدن! بعد از اینکه حسابی خندیدند صبا برایم توضیح می دهد که قضیه از چه قرار است...

همه ریخنتد توی حیاط. من و زهرا هم به همراهی بقیه دوستان می رویم. مثل همه ی روزهای بارانی دور هم جمع می شویم و بعد می دویم سمت چاله هایی که باران در آنهاجمع شده و بعد جفت پا می پریم توی چاله ها و آب می پاشد روی همه. با خودم فکر می کنم که من از همه ی روزهای سپری شده ی مهر و آبان شادترم! شلوار همگیمان تا زانو خیس خیس شده است. موهایم زیر باران حالت دار شده.

زنگ سوم - دینی

جیره نارنگی و شکلات و پاستیل تمام می شود. حوصله ام سر می رود. حس می کنم سرماخوردم. حالت بدی دارم. عبدو و مریم را طوری تنظیم می کنم که معلم مرا نبیند. بعد کلاه ژاکتم را تا بینی پایین می کشم و سرم را می گذارم روی میز و می خوابم.

یک نفر به سختی پایم را له می کند. بلند می شوم و نگاهی به دور و برم می اندازم. خانم "پ" برای بار چندم تکرار می کند: " سارا! تو بخون از روش! " میان خواب و بیداری با صدایی که لرزش خفیفی دارد شروع می کنم به خواندن متن کتاب. خانم "پ" توضیح پاراگراف خوانده شده را می دهد. خیره می شوم به بیرون پنجره کلاس ؛ باران همچنان بدون وقفه می بارد...

 

 

...چقدر خوبه که بارون داریم.


نوشته شده در یکشنبه 91/1/6ساعت 3:45 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک