فرشته دوباره نگاهی به سرتاپای موجود تازه خلق شده انداخت و بعد اراده کرد و پرسید: " شانه دیر برای چه؟! " خدا لبخندی زد و با افتخار نگاهی به سرتاپای آدم انداخت و گفت: " تا تکیه گاهی باشد برای بی پناهی های همدمشان! " فرشته بی درنگ پرسید: " مگر آن آلونک های کوچک سر پناهشان نبود؟! همان هایی که رحمت باران در آنها نفوذ نمی کرد ؛ همانهایی که شب های در آن استراحت می کنند؟! خدا صبورانه تر از هر موجود صبوری پاسخ گفت: " خانه بدون وجود آن دیگری برایشان معنا ندارد... رنگ و بود و طراوت ندارد. خسته اند... شانه ای می خواهند برای سر روی آن گذاشتن ، برایه گریه کردن ، برای جا گذاشتن دغدغه هایشان ، برای رها شدن از دلشوره هایشان ، برای درد و دل کردن... شانه آغوش را می سازد. " " دوست هم دارند؟ " پاسخ شنید: " خیلی! اما گاهی اشتباه می کنند در حالی که فکر می کنند درست ترین کار را انجام دادند... " فرشته هیچ نفهمید و ترجیه داد دیگر نپرسد. اما دلش هوای یک شانه را کرده بود.... از همین هایی که این زمینی ها داشتند و گاهی قدرش را نمی دانستند.
کد قالب جدید قالب های پیچک |