نوشته ی بهمن 89 : خیلی ها می گویند خیلی شبیه مادربزرگم هستم... و همیشه این حرف زمانی مدام توی گوشم تکرار و تکرار می شود که در یک مهمانی خانوادگی حضور داشته باشم. نمیدانم چرا، راستش صادقانه بگویم صدایش را یادم نیست فقط می دانم نازک و شکننده بود، با اینکه صدای بلندی نداشت ولی وقتی لب به سخن می گشود همه ساکت می شدند و صدایش هر روز آرامتر از دیروز بود تا اینکه روزی خاموش شد... جالب بود! نگاهش هم ، هیچگاه از یادم نمی رود ، هر روز خسته تر از دیروز بود. ولی نگاهش زیبا بود ، رنگ داشت. خاص خودش بود. و لبخند هایش فراموش نشدنی بودند ، مثل اینکه گوشه ی لب هایش را به حالت نرم و دلنشینی کمی به سمت بالا متمایل کنی... انگار که فرهاد نقش لبخندش را روی مغزم حک کرده است. لبخندهایی که گاهی حتی با وجود ظاهری بودنشان دلنشین بودند... در تمامی سالهای کمی که در کنار هم بودیم ، حس می کردم او در لحظه ای از زندگیش با سهم بزرگی از غم مواجه شده و در آن لحظه فهمیده که غم چه شکلی است و چه طعمی دارد و از آن زمان به بعد در نظرش غم ها آنقدر ها هم رنگ و بوی غمگینی را نداشته اند و بعد از آن یادگرفته که چطور صبور باشد و نگاهش آرام باشد و آرامش ساطع کند. و حس می کنم هربار که با غمی دیگر مواجه می شد و باز با همان سهم عظیمش از غم مقایسه می کرد ؛ به این نتیجه می رسید که باید باز هم صبور باشد و به یاد همان غم بزرگش اشک می ریخت و ناله می کرد..... ...در نهایت هم غصه ی همان غم بزرگ از پا در آوردش... پ.ن: پاراگراف آخر مشابه نوشت مطلبی توی همشهری داستان آذرماه شده اگه اشتباه نکرده باشم.
کد قالب جدید قالب های پیچک |