سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

نوشته شده در روز بعد از ختم:

نشسته ام روی صندلی های مندرس و صدا دار و رنگ و رو رفته ی مسجد. جایی که یک نفر پشت بلندگو ناله می کند و بقیه هم بعد از مکثی کوتاه به ناله می اقتند ولی با غلظت های متفاوت. تکیه داده ام به شانه ی نسترن. دختر عمه ی نازنینم که در اینجا تنها نگاه آشنا را او دارد. سرم درد می کند و هنوز مریضی ام به همان وخامت سابق است.

اینجا با این اوصاف دلت می خواهد خودت را رها کنی در آغوش کسی ؛ کسی که نیست ولی شاید روزگاری بوده و تمام هستی ات بوده. چیزی که مهم است این است که نیست و این مهم ترین موضوع در لحظات است که از خود بی خود می شوی...

اینجا همان جایی است که به آن ختم می گویند. ختم  تمام خنده ها و خوشی هایی که تا به حال چشیده ای. ختم رنگ ها ، ختم حوصله و شادی و انرژی...

در حالی که حوصله و طاقتم به سر رسیده ، برای بار هزارم بلند می شوم. وظیفه مان شده یکبار موقع مهمان ها ، یکبار موقع رفتنشان بلند شویم و لبخندی بزنیم و تعارف تکه پاره کنیم: بفرمایید ، دستتون درد نکنه ، زحمت کشیدین ، لطف کردین ، قدم رنجه کردین ، منت گذاشتین ، سلام برسونید ............................................. 

نسترن که می دانست من تعارفات را بلد نیستم و حالم هم برای بخاطر سپردنشان مناسب نیست هربار یاد آوری می کرد که چه بگویم و چه نگویم و مدام سلقمه می زد: " لبخند! " ... سینی حلوا توی دستهایم راه می رفتم و حواسم را جمع کرده بودم تا تعادل سینی بهم نخورد و گلایل ها را هم لگد نکنم.

دیالوگ تکراریم را خوب ادا می کردم. در پرسش بی وقفه ی مهمان که: " حال دکتر محمدرضا (بابا) و دکتر جاوید (عمو) چطور است؟ " بی وقفه زبان باز می کردم که:"خوبند ، سلام دارن خدمتون ، عمو تهرانه و نتونسته بیاد... " در تمام این مدت دلم می خواست حداقل عمو بود تا کمی با اسم های مسخره ای که برایم انتخاب می کرد یا کل کل هایمان کمی می خندیدیم یا یک جوری به زور به خنده وادارم می کرد و حداقل حال و هوایمان عوض میشد. حسرت اینکه لحظه ای کنار تخت آقاجون بنشینم به دلم مانده بود. دلم برای آقاجون و عمو و زهرا تنگ شده بود.

نسترن در حالی که حوصلش سر رفته بود و مشخصا مراعاتم را می کرد ، به پهلویم زد و وادارم کرد تا از فکر در بیایم و گفت: " عمرا اگه خودش این همه راهو بکوبه بیاد پس به احتمال زیاد خبرش میاد. " نگاهش کردم و به تلخی گفتم: " خبرشم به من نمی رسونن! " نگاهم کرد و دیگر هیچ نگفت. راست می گفت من همه ی انرژی هایم را از دست داده بودم و دیگر نایی برای ادامه نداشتم.

 

نمیدانم چرا اما ، تازه زمانی به خودم آمدم که کسی گفت دیگر همان سارای سابق نیستم...!

.

پ.ن: عکس نمیاد؟!


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 11:16 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک