اسفند 90: باز هم آمدیم میلاد نور. تا راهمان را گم می کنیم ، چشم باز می کنم و می بینم باز هم اینجا نازل شدم. حس می کنم دیگر قیمت تک تک اشیاء به فروش گذاشته شده را حفظ شدم. کفش ها را پایم می کنم ، شلوارم را کمی بالا می گیرم و می پرسم: "خوبه؟!" شانه بالا می اندازد که هرچطور تو میگی. جلوی آینه ی قدی قدم می زنم. دوباره می پرسم: " خوبه؟! خب نظرتو بگو دیگه! کدوم؟! " باز هم همان جواب قبلی. فقط منتظر اینم که بگوید چپی بهتره تا سری بگویم آره منم چپیه رو خیلی دوس دارم! یا بگوید راستی بهتره و من بگویم نه همون چپی رو می خوام و تمام. اما هیچی به زبان نمی آورد. آهر سر آهی می کشم و می گویم: "می خوام فکر کنم و از مغازه می زنم بیرون!" توی دلم با حرص می گویم: " حالا اگه دارا بود تا حالا هزار بار اعتراف کرده بود که کدوم بهتره! " خنده ام می گیرد. مثل اینکه واقعا دارا را باور کرده ام. پ.ن: دست آخر چپی را گرفتم ، او هم تا لحظه ی آخر نظری از خود بروز نداد.
کد قالب جدید قالب های پیچک |