ما هنوز در هنوزیم...
فروردین 91: یوسف پسرک پنج ساله دیگر تاب عید دیدنی ها را ندارد و کلافه اینور و آنور را نگاه می کند. می آید جلویم می ایستد و با آویز کیفم ور می رود و دست روی پرهای مشکی می کشد. در حالی که دارم نصیحتش می کنم تا در آینده لاعبالی و بیکار نشود و برایش چرندیات ردیف می کنم ، چشمهایش را از آویز می گیرد ، نگاهی می اندازد و آرام می خندد. دو چال کوچک خوش نقش روی گونه هایش می افتد. ناگهان ذوق زده می شوم و انگشت سبابه ام را می گذارم روی دو چال! پسرک شیطان بی خیال می خندد... خوش بحالش. پ.ن: سعیده می گفت اسم این چالها حُسن یوسف است.
نوشته شده در جمعه 91/1/18ساعت
5:29 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |
کد قالب جدید قالب های پیچک |