سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

فروردین 91

در آخرین ده ، بیس ، سی ، چهل به این نتیجه می رسم که کفش های پاشنه بلندم را عوض کنم. می روم داخل خانه و در حالی که کفش هایم را عوض می کنم بابا ناگهان می ترساندم ، سرگرمی همیشگیش! نمی فهمم چه لذتی دارد برایش قیافه ی ترسیده ی تکراریم با جیغ های بنفشم که باعث می شود به طور مداوم بترساندم و خودش قاه قاه بخندد.

صدای بوق های مداوم آزارم می دهد. آن هم منی که انقدر روی صدای بوق حساسم!! با عصبانیت بر می گردم پشت سرمان را نگاه می کنم تا صاحب ماشین را بکشم. در حالی که به زور می خواهم اخمم را جمع کنم به بابا اطلاع می دهم که ماشین پشت سری مینا اینها (عمه) هستند. بابا خوشحال می شود چون داشتیم گم می شدیم...! به طبعیت از ماشین مینا اینا می پیچیم توی محوطه ی رستوران. بابا پارک می کند. در حالی که غرغر می کنم که: الان لابد مریم اینا و نسرین اینا می خواهند طبق معمول دیر کنند و ول معطلیم و.... ماشین مریم اینها با چند بوق از کنارم رد می شود. می خندم! :)  اتفاق خجسته ای بود...!

جلوی در رستوران مردها تجمع کرده اند. بالای سرشان تابلویی زده شده که " مهمانان محترم لطفا از تجمع مقابل درب رستوران خودداری کنید! " اشاره می کنم که به تابلوی پشت سرشان توجه کنند. می خندیم.

وارد رستوران می شویم. طویل ترین میز رستوران برای ما رزرو شده که به طرز تابلویی مشخص است. در حدود 25 الی 30 نفر آدمیم. نسرین اینها نیامدند. به فاصله ی اندکی همه جمع می شویم. عمه مینا خانواده ی عروسش سیما را هم دعوت کرده. من معذبم! حس می کنم حرفی بزنم آبروی عمه می رود D:

جوان تر ها دور میز اُردُو جمع شده اند و تند تند بشقاب ها را پر می کنند. من و یکی سر میز طویل ایستاده ایم و داریم در مورد اسم غذایی که جلوی رویمان قرار دارد بحث می کنیم. بادمجان شکم پر!

مادر سیما کنار سعیده نشسته و چند وقت یکبار مبینای 8 ماهه را در آغوش می گیرد ، چقدر برای مادربزرگ بودن جوان است. در این بین مدام صدای خنده هایمان بلند می شود که عاملش سعیده است. حسابی خوابم می آید ؛ اثرات خوردن زیاد به همراه دوغ فراوان! مادر سیما بر می گردد و با همان لبخند همیشگی اش اظهار نظر می کند که: من دقیقا بر عکس سعیده هستم و بسیار آرام و خانوم جلوه می کنم. ناگهان صدای اعتراض ها بلند می شود و همه داد و بیداد می کنند ، یکی از آن سر میز اعتراضش را فریاد می زند. مامان می گوید: این هیچه نداشته باشه یه زبون داره اندازه اتوبان تهران- تبریز!

بحث به کل عوض می شود و هر کسی گوشه ای از دسته گل هایم را تعریف می کند. شنیدن گند هایی که در گذشته به بار آورده ام آن هم از زبان دیگران واقعا خنده دار بود!

آبروی عمه رفت.

خجالت 


نوشته شده در جمعه 91/1/18ساعت 8:28 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک