سلام! خاطراتی که با رنگ آبی نوشتم حاصل اردوی تابستان 3 پایه ی مدرسه است و خاطراتی که با رنگ صورتی نوشتم خاطره ی پری روزم است که دوباره به همان جا رفتم! از اتوبوس خارج می شوم! دود غلیظ اتوبوس به صورتم می خورد! نگاهی به نرده های مشکی رو به رویم می کنم ؛ بچه ها جلوی نرده ها نشسته و همگی روی هم افتاده اند و منتظرند تا من ازشان عکس بیندازم؛ چلیک! از ماشین خاله ام پیاده می شوم ؛ جلوی نرده ها خالی است نه اتوبوسی و نه دودی هیچ یک از بچه ها آنجا نیستند ؛ هیچ کس منتظر فلش دوربین من نیست! _ هیاهو خوابیده... از سر بالایی بالا می رویم؛ بچه ها غر می زنند، برخی می خندند و برخی دلتنگ کسانی هستند که نیامده اند! برخی به شاه بد و بیراه می گویند و برخی نظرشان این است که تنها کار مفید شاه کاشت این درخت هاست! از درختان بلند چنار و بچه هایی که از سر بالایی بالا می روند عکس می اندازم؛ چلیک! از سر بالایی بالا می رویم کالسکه باران از همه جلوتر می رود و ما پشت سر کالسکه در حال شکستن تخمه آفتاب گردانیم! کسی نیست که غر بزند، دلتنگ باشد ویا به شاه بد و بیراه بگوید؛ _ هیاهو خوابیده... به طرف موزه آب می رویم روی سکو ها می نشینم و عکس می گیریم. پس از مدتی اجازه ی ورود به موزه را می دهند و ما داخل موزه می شویم؛ برخی با وجد نگاه می کنند و برخی غرغر می کنند و می خواهند زود تر از آنجا خارج شوند... بالاخره از موزه خارج می شویم و کنار درختان محوطه ی موزه روی سکو ها عکس می اندازیم؛ چلیک! در راه تابلویی زده اند و نوشتند موزه آب؛ سربازی جلوی تابلو ایستاده است. جلوی موزه خلوت خلوت است و روی سکو ها کسی ننشسته است؛ موزه برای تعمیرات بسته است! _ هیاهو خوابیده... به راهمان ادامه می دهیم، به طرف موزه برادران امیدوار می رویم. با خاطره ای که چند دقیقه قبل از موزه آب در ذهنمان نقش بسته بود دیگر دل و دماغ این موزه را نداشتیم. قرار شد ابتدا یک گروه بروند و بعد گروه دوم! ما جزو گروه دوم بودیم و باید صبر می کردیم تا گروه اول از موزه خارج بشوند؛ پس رفتیم به طرف صندلی های زیر سکو و پشت صندلیمان شمشاد بود! به زور دوربین را دست ملیکا دادیم تا از ما عکس بگیرد چند لحظه بعد سوم های قدیم آمدند و ما را از روی صندلی ها بلند کردند؛ از روی صندلی ها بالا رفتیم؛ از روی/ بالای شمشاد ها رد شدیم؛ روی سکوهای بلند ؛ بالای شمشاد ها نشستیم و بازهم ملیکا عکس گرفت؛ چلیک! در امتداد راهمان به موزه برادران امیدوار می رسیم؛ صندلی ها را از جلوی شمشاد ها برداشته اند جلوی در موزه گذاشته اند؛ دیگر کسی نیست که روی سکوها، بالای شمشادها بنشیند؛ موزه از بس شلوغ است، از رفتن به داخل آن پشیمان می شویم! _ هیاهو خوابیده... از رفتن به داخل موزه برادران امیدوار قسر در رفته بودیم و حالا ما را به طرف کاخ محمدرضا شاه می بردند. پس از خارج شدن از کاخ روی چمن ها نشستیم ولی ای دل غافل از آن باغبان وظیفه شناس که هرجا ما می نشستیم می خواست همان جا را آب بدهد...کلی خندیدیم. در آخر تسلیم شدیم و به همراه جمعیت به راه افتادیم به پله ها که رسیدیم، هرکس روی یک پله نشست و یک عکس دسته جمعی گرفتیم؛ چلیک! همگی قبلا داخل کاخ را دیده بودیم و فقط برای بازدید از نمای آن به طرف کاخ می رفتیم آخر هیچکس حال و حوصله ی صف را نداشت! در راه به تعداد زیادی پله برخوردیم همان پله هایی که یک عکس دسته جمعی از آن داشتیم اما دیگر کسی روی پله ها ننشسته بود و مردم تند تند بالا یا پایین می رفتند کسی توجهی نداشت...وقتی به کاخ رسیدیم هیچ باغبانی در کار نبود و هیچ کس به سمت چمن ها نمی رفتو هیچکس به خاطر آن ماجرا نمی خندید..._ هیاهو خوابیده... از کاخ دور شدیم حالا باید از آن همه راهی تا آنجا آمده بودیم بازمی گشتیم و به موزه ی دیگری می رفتیم... همه سوار قطار شدیم و دست زدیم و شعر خواندیم تا به نزدیکی موزه ی بعدی رسیدیم از جلوی بستنی فروشی رد شدیم وبه طرف موزه به راه افتادیم...یاد خانم رحیمی بخیر! وقتی سوار قطار بودیم از شادی بچه ها عکس گرفتم توی عکس خانم رحیمی هم دارن دست می زنن؛ چلیک! از محوطه ی کاخ خارج شدیم...کلی راه در پیش داشتیم اما هیچ قطاری نبود و هیچ سواری نبود که دست بزند و شعر بخواند به ناچار همه ی راه را با پای پیاده رفتیم و از جلوی بستنی فروشی رد شدیم. _ هیاهو خوابیده... در راه گروهی در حال فیلم برداری بودند؛ از کنار آنها گذشتیم و به طرف موزه رفتیم؛ دیگر کسی حال و حوصله ی موزه را نداشت پس سریع بازگشتیم...به طرف زمین چمنی رفتیم که روی آن میزهای سیمانی درست کرده بودند همگی روی میز نشستیم و پس از استراحت کوتاهی برخاستیم و چند عکس کنار میز انداختیم؛ چلیک! به طرف موزه ی بعدی به راه افتادیم؛ موزه ی بعدی تعطیل بود؛ از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم، روی چمن ها هیچکس نبود و میزها همگی خالی بودند؛ _ هیاهو خوابیده... به طرف در خروجی به راه افتادیم دوباره از جلوی بستنی فروشی رد شدیم اما این بار هرکدام یک بستنی خریدیم؛ ازبازارچه در برای بچه خواهر پلی یک لاک پشت با چشمای بزرگ خریدیم و به طرف اتوبوس حرکت کردیم...اما دراتوبوس پلی پشیمان شد ؛ برگشتیم؛ لاک پشت را پس دادیم و یک سگ قرمز بزرگ به نام پاتریک خریدیم و در اتوبوس کلی باهاش عکس انداختیم؛ چلیک! دوباره از جلوی بستنی فروشی رد شدیم خیلــــــــــــــــــــــــــــی شلوغ بود؛ بستنی نخریدیم. از محوطه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و بازگشتیم! _ خبری از هیاهو نبود... لحظه های زندگی با فشار دادن یه دکمه میشه خاطره ؛ باید قابش کرد و گذاشت کنار بقیه ی خاطرات! در ضمن این عکس ، عکس واقعی همون باغبونه توی اردوی تابستون مدرسه!
کد قالب جدید قالب های پیچک |