آنروز بیشتر از همیشه برای آن دیدار مسخره وفت صرف کردم. حمام رفتم ، موهایم را خشک (!) کردم و تابشان دادم. هزاران بار لباس های مختلف را امتحان کردم و دست آخر چیزی که بیشتر از همه به پوستم می خوابید را تنم کردم. ساعتها جلوی آینه ام نشسته بودم و وقت حرام می کردم. گوشواره هایم را با ظرافت خاصی انتخاب کرده بودم. بیشتر از همیشه عطرم را روی خودم خالی کردم و حتی دوربینم را هم برداشتم که یواشکی عکس بگیرم. وقتی دیدمش لباس سیاهی پوشیده بود. موهایش را بالای سرش سفت کشیده بود. حتی عطر هم نزده بود با همان سیاهی همیشگی آمد و گفت که حوصله ی هیچ چیز را ندارد حتی لبخند ساکتم را. و من حتی حوصله ی فکر کردن به حالت لب هایم را نداشتم که می خندد یا نه! فقط اکتفا کردم به این جمله که من باید برگردم بدون خداحافظی...
کد قالب جدید قالب های پیچک |