وارد باغ بزرگ که می شویم حس می کنم ناگهان پرت می شوم در خاطراتم. وقتی که به پشتوانه ی علی لای سرو های بلند بالا و پایین می پریدم و با هر پارس سگی که نمی دانستم به کجا زنجیر شده سر جایم میخکوب و هراسان اطرافم را نگاه می کردم... (بعد ها فهمیدم آن سگ به جایی وصل نبوده) سروناز از مضررات رانندگی وحشیانه برای حمید کُری می خواند و مدام دست هایش را محکم روی هم می کوبد و به صورت عملی نشانش می دهد که با این وضعیت رانندگی "کتلت" می شود! حمید نه گوش می دهد و نه جواب می دهد، فقط تند و تند میان درخت ها راه می رود. اشاره می کنم به سروناز که کمتر مغزمان را بخورد و او هم با خنده اطاعت می کند. پیشنهاد می کند گاری سواری کنیم. می پرم روی گاری چوبی قدیمی که حتم دارم از قبل از میلاد مسیح در سیستم حمل و نقل چهار چرخ ها نقش مهمی را در خر کاری ها ایفا می کرده. به سمت انتهای باغ حرکت می کنیم و او با هر قدمی که بیشتر بر می داریم در منجلاب خاطرات کهنه اش بیشتر فرو می رود و تنها گز گز تلخی را زیر زبانش مزه مزه می کند. برایم از وقت هایی می گوید که هم سن من بوده ، از درخت های بلوطی که از دم قطع شدند. از شکوفه های خوشرنگ آلبالو و از خار های دشت گلسرخ که پاهای علی را بریده بود. برایم از انار های نوبرانه و تاک های وسیع می گوید. از دوچرخع سواری و گاری سواری میان شکوفه های پر پر شده ای جلوی دیدت را می گرفتند. از شب هایی تنت بوی عطر یاس های باران خورده را می گرفت. می رسیم به ته باغ، یک دستش را می زند به کمرش و دست دیگرش را سایه بان چشم هایش می کند. خیره می شویم به برهوتی که روزی درختان بلوط و شکوفه های گیلاس و آلبالو و درخت های گردو و دشت گلسرخ و رز های سفید مهمانش بودند. اثری از خوشی نمانده بود. ...ترجیح می دهیم برویم پارک برای کمکی درخت دیدن!
کد قالب جدید قالب های پیچک |