اگر بگویم پله های بلند بلند را به زور بالا آمدم اغراق نکردم... اگر بگویم نفسم برید هم اغراق نکردم... پشت یکی از تیغه های فلزی نمازخانه، جلوی ستون های بلند صندلی های پلاستیکی ولو شدیم. جایی را انتخاب کرده بودیم که در دیدرس معلم نباشد. در حالی که داشتم غرغر می کردم که من الان باید تازه صبحانه می خوردم به ساعتی که 11 را نشان میداد اشاره می کردم؛ پلی که از قیافه اش هم میشد فهمید که مغزش را خوردم فقط به گفتن یک "هیس" بلند و کشدار اکتفا کرد. معلممان که وارد شد زهرا گفت که مانتویش گران است و بعد ما همزمان چهارتایی خم شدیم تا مانتویش را نگاه کنیم و بقیه تایید کردیم که گران است! "از هموناس! ؛)" در حالی که هوز داشتم معلمی را که برای اولین بار می دیدم بررسی می کردم گفتم که روسریش هیچ ربطی به مانتویش ندارد و تیپش را حسابی خراب کرده، و بعد باز هم چهارتایی خم شدیم و بقیه حرفم را تایید کردند. پلی هنوز در حالت خم مانده بود که گفت: " طرح مانتویش قرینه نیست!" و ما باز هم خم شدیم و تایید کردیم و خندیدیم. عبدو چیزی نگفت. فقط خندید. معلممان سریع شروع به حرف زدن کرد و ما هم همزمان حوصلیمان سر رفت. پلی پیشنهاد داد که دست بازی کنیم و من برایش توضیحی را که از صبح هزار بار تکرار کرده بودم ، باز هم تکرار کردم و گفتم که من خسته ام و انرژی برای خط خطی کردن ندارم! بعد پیشنهاد اسم فامیل داد و من باز هم مجبور به توضیح شدم تا اینکه دست آخر به این نتیجه رسید که نقطه بازی کنیم. ( من توی مرداب در حال فرو رفتن توی لجن هم باشم بازم پیشنهاد بدن نقطه بازی می کنم:) آشنایین که...!) وسط دفتر سیمی اش را باز کرد و شروع به نقطه گذاشتن کرد و من هم سرم را گذاشتم روی شانه اش و چشم هایم را بستم. صفحه ی خالخالی را جلویم گذاشت و گفت "کافیه؟" چپ چپ نگاهش کردم و گفتم که اگر خسته نبودم تمام اینجا را دنبالش می دویدم و کبودش می کردم...! شروع به یک نقطه بازی چهارنفره کردیم و من از شدت خستگی وسطش مدام جا میزدم از ادامه ی بازی! پلی میگفت که حس این آدم هایی را دارد که از فردی که توی کما رفته به زور اثر انگشت می گیرد... آرام دستم را می گرفت و نقطه هایی را که با چشمم اشاره می کردم بهم وصل می کرد... خسته بودم. نقطه بازیمان بیشتر شبیه نامه بازی شده بود و من هم که خسته بودم جواب نمی دادم :) پلی آهی کشید و گفت که چرا انقدر خسته ام و من برایش توضیح دادم که دیشب داشتم اس بازی می کردم و بعدش که تمام شد توی گوشیم یک بازی پیدا کردم و شروع به بازی کردم تا اینکه در یک مرحله باختم ، بعد اعصابم بهم ریخت و گوشی را خاموش کردم بعد هم دیدم اینطوری خوابم نمی برد؛ مجبور شدم بیدار بمانم و آن مرحله را پاس کنم و بعد بگیرم بخوابم! پلی خندید و بچه هایی که جلویمان نشسته بودند برگشتند ما را نگاه کردند و من مجبور شدم دست پاچه به همشان سلام کنم :) نرگس رفته بود زیر سن و خوابیده بود. بقیه بچه ها هم با چشم های باز خوابیده بودند. معلممان داشت داستان ازدواج حضرت موسی را میگفت. پلی یک کاغذ کوچک را به من داد و گفت که مال من است. بازش کردم. نوشته بود: بده بغلی! خندیدیم. معلوم نبود کار کدام یک از بچه هاست. کاغذ را دادم به زهرا و در حالی که دستم زده بودم زیر چانه ام می خواستم عکس العملش را ببینم. کار جالبی بود. یواشکی خم شده بودیم و عکس العمل بچه ها را یکی یکی می دیدیم... ساعت 12 بود و من کم کم داشت گریه ام می گرفت... پ.ن: صرفا جهت اینکه دست از خوندن مطالب قبلی بردارین! :) اگه مزخرف تر از این می تونستم بنویسم، می نوشتم :|
کد قالب جدید قالب های پیچک |