حالم خوب نیست... دارم یاد می گیرم به خوردن مسکن و سرپوش گذاشتن روی یک درد جدید؛ تصمیم گرفتم مثل خیلی ها بشوم ، مثل آدم هایی که با کوچکترین درد دست به دامن مسکن می شوند. دیگر برایم چیز خوبی است؛ چیز کوچکی که صرفا آرامت می کند، بی آنکه دلداریت بدهد یا نصیحتت کند یا مجبور باشی گوشت را هدرش دهی... می روم سر کمد داروها و دوتا استامینوفن را با هم قورت می دهم ، به ایمد اینکه امشب بی خواب نباشم و آنقدر خسته باشم که بی فکر به انچه گذشته چشمهایم را ببندم؛ برای این درد باید کافی باشد... می نشینم پشت میز تحریرم و به این فکر می کنم که آخرین باری که من اینجا نشسته بودم و می نوشتم چقدر آرام بودم. آرام می دیدم و آرام قلم را می چرخاندم. نه مثل حالا که ذهنم تیک می زند و قلبم نامرتب و به بوی تعفن این روز فکر می کنم. می خواهم روی این زمین نباشم، روی زمینی که خدا گفت برای خوبان است. دلم تیر می کشد و مسکن هم برای این درد راه حلی ندارد. باید بنشینم یک جا و باخت ها را بشمارم ؛ شب هایی که بی من بر من بد گذشت ؛ اشک هایی را که دیگران برایم رقم زدند. آخرین دروغ را می بوسم می گذارم کنار و آخرین حقیقت را رو می کنم تا دلم آرام بگیرد. حس همان چوپان معروف دارم که راستش هم باور نمی شود.... کتاب شیمی3 را بر می دارم تا جلدش کنم؛ ساعت 10 شب است و تا دو ساعت دیگر "بوی ماه مدرسه" به مشامم خواهد رسید. در بدترین حالتی که می توانم جلدش می کنم. دلم می خواهد هربار کتاب کذایی را می بینم یاد امشبم بیفتم و پشت دستم را دغ کنم و راست دهان باز کنم ؛ دلم می خواهد خودم برای خودم آینه ی دقی درست کرده باشم... دلم خودم را می خواهد. خود ِ آرامم را ، همان دخترک با شانه های استخوانی که شب ها باید موهایش را شانه می زند تا خوابش می برد ن با دوتا مسکن... کاش میشد تمام سال را خوابید فردا پاییز سراغم خواهد آمد. کاش که مهربان باشد پ.ن: دلم می خواست کسی از زیر قرآن ردم می کرد و آرام توی گوشم می گفت که همه چیز آرام می ماند... پ.ن: مطلب با تاخیر ارسال شد ولی با همان تاریخ
کد قالب جدید قالب های پیچک |