می خواست با چشمانش ازدواج کند... تصمیم گرفته بود قلبش را به عقد خود در آورد... قرار بود حلقه ی طلایی را به انگشت چپش هدیه دهد تا مالک ابدی شیرینی خنده هایش بشود... داشت پای یک وفاداری و عشق ابدی امضا می زد... می خواست شریک خنده ها و گریه هایش بشود ؛ طبیب شب های سخت بیماریش بشود و مرهمی برای زخم هایی که زندگی حسودانه به او می زند... می خواست سیلی هایی که به صورت "او" می خورد را سپر بلا بشود... قرار بود سایه ای از غیرت و امنیتش را همواره کنارش داشته باشد... می خواست به قیمت مناسبی خریدار ناز هایش بشود... آرام آرام داشت مالک قلب و روحش میشد... قسم خورده بود که آرامش را زیر سایه ی خوشبختی مهریه اش کند... تا ابد... برای هم... پ.ن: تقدیم به او که خرامان خرامان میرود زیر بار یک تعهد:)
کد قالب جدید قالب های پیچک |