هفت تا پله ی اول حیاط را پریدم پایین و او باز هم اشاره کرد که کف پایش درد گرفته و من باز هم گفتم که نباید با آلستار می پریدم. به این دیالوگ همیشگیمان می خندیدم و به سمت سکو می رویم. نشسته بودیم روی همان سکو نیم دایره ای که همیشه ناظم ها را در همان نقطه حرص داده بودیم، با همان میکروفنی که مدام وسط دعواهای خانوم ناظم قطع و وصل میشد... آفتاب جوری می تابید که حس می کردی در امتداد خط استوا زیر انداز انداختی و نشستی... زیر کفشم باز هم آدامس چسبیده بود و ما داشتیم دوتایی به این موضوع می خندیدیم. چهارشنبه بود. او با همان لحن مخصوص به این سوالاتش انگشتش را مستقیم نشانه گرفت به سمت گروهی از اولی ها و پرسید: "اینا چرا آستیناشونو تا آرنج بالا زدن؟!" در حالیکه با دستم انگشتش را توی مشتم جمع می کردم؛ گفتم: "اصلا فکر نکنی اینا جوگیرنا!!! ویتامین دی بدنشون کم شده نیاز به آفتاب دارن!" آستین هایمان را بالا زدیم و داشتیم می خندیدیم و به این فکر می کردیم که پاچه هایمان را هم بالا بزنیم تا آفتاب بگیریم و ویتامین دی جذب کنیم که نگین بدو بدو رسید و یکی یکدانه کوبید توی سر جفتمان و گفت:" پلی تو راهرو غش کرده، برذنش درمانگاه، خانوم دکتر میگه نرمی استخوان داره! غزالم حالش بد شده بردنش پیش خانوم دکتر فهمیدن دندون عقلش شیریه!!" از خواب پریدم. توی این ترکیب دونفره جای تو خالی تر از قبل:( پ.ن: همه ی "او" ها بر میگردد به پرادو سوار کوچک به اسم fm.wave توی لینکدونی لینکه!
کد قالب جدید قالب های پیچک |