من دوست خوبی نیستم. این را از قبل هم میدانستم. خیلی وقت ها بوده که حوصله نداشتم کمکت کنم. خیلی وقت ها شده که به حرفهایت گوش نداده ام. گاهی حتی برایم مهم نبوده ای. وقت هایی بوده که دوستت نداشته ام. روزهای که از تو و حرفهایت دلخور بوده ام. بعضی وقتا حوصله نداشتم دهانم را باز کنم و جواب سوالاتت را بدهم. خیلی وقت های میدانستم و شانه بالا انداختم که "نمیدانم". ساعت هایی بوده که دلم می خواسته دنیا را روی سرت خراب کنم. وقت هایی که با حرفهایت مغزم را می خوردی... وقت هایی که دوستت نداشته ام... من دوست خوبی نیستم. ادعایی هم ندارم. فقط بعضی وقتها کمی دلم آرام گرفته که هنوز می توانم گوشه ای از غم هایت را به دستم بگیرم. می توانم سوالات هندسه ات را برایت حل کنم یا جزوه ی ادبیاتت را کامل کنم. می توانم دلداریت بدهم که نمره ی ریاضی مهم نیست. می توانم سرت را روی پاهایم بگذارم تا بخوابی... من دوست خوبی نیستم. خیلی وقت ها اینطور بوده. نمی توانم مرهمت باشم. وقتی که تو گریه می کنی من هم گریه ام می گیرد. مثل آن شب توی حرم. وقتی که حس کردم حالت خوش نیست و تو ناگهان مثل کسی که بند چیزی از دستش رها شده باشد پریدی و سرت را گذاشتی توی بغلم و های های گریه کردی و من هم گوشه ی چادرت را با اشک هایم خیس کردم. تو هق هق می زدی و من اشک می ریختم. هیچ تلاشی نمی کردم تا آرام شوی و حرفی نمی زدم برای اینکه آرام شوی؛ صدایم پر از بغض بود. تو زجه می زدی و من دستم را سفت گرفته بودم جلوی دهانم و اشک می ریختم. تمام توجیه هایی که ممکن بود آرامت کند از مغزم پریده بود. باید یکی می بود تا مرا آرام کند. آرام که شدی سرت را بلند کردی؛ صورتم را بوسیدی و گفتی خوشحالی که مرا داری و بعد سریعا پرسیدی که ریملت ریخته یا نه؟! یادم هست این سوال را که پرسیدی بیشتر گریه ام گرفت. می خواستی نشان دهی که همه چیز دوباره عادی شده و برگشتی به روال سابق. دوست خوبی نیستم ولی این کارهایت را خوب می شناسم. به این فکر می کردم که دلم برای همین سوال های احمقانه ات تنگ می شود... برای همین که در مورد تیپت نظر بدهم... من دوست خوبی نیستم. دیگر مطمئن شدم. حالا تو داری نقل های روی سرت را می تکانی و من اینجا نمیدانم چرا اشک می ریزم. مثل دوست های بد. خوشبخت باشی همین. پ.ن: حس یه آدم بی جنبه رو دارم... + متاسفانه اصلا وقتی برای آپ کردن ندارم. ممنون که تحمل می کنید.
کد قالب جدید قالب های پیچک |