در اتاقم را بستم و بعد نشستم روی تختم. درست روی وسط فرش اتاقم ایستاده بود و در حالی که دور خودش می چرخید، وسایلم را بررسی می کرد... - پرده ی اتاقتو عوض کردی؟ - ای جان، رو تختیت چقدر بهت میاد! بنفشه! دراز کشیدم روی تختم و بعد زیر لب پاسخ تمام سوال هایش را با یک "اوهوم" جواب میدادم کمی بعد قدمی رو به آینه ام بر داشت و نشست روی صندلی جلوی آینه ام. در حالی که کجکی خودش را توی آینه ور انداز می کرد طبق عادت همیشگیش عطر های جلوی آینه ام را دانه دانه باز کرد و بو کرد و نظر داد... از توی آینه نگاهم کرد و گفت: "آینتو دوست دارم، آدم تا لای انگشتای پاشو می تونه ببینه!" پوزخندی زدم و بعد جستی پریدم کنارش جیغ خفیفی کشید و بعد سریع دست هایم را دور گردنش حلقه زدم و با یک خنده ی باز رو به آینه گفتم: چیلیک! برگشت تو ی چشمهایم نگاه کرد و گفت: "بابام که هنوز نمرده بود، وقتی می خواستی بخندونیم از همین عکسای آینه ای می گرفتی... چقدر این عکسامونو دوس داشتم" دستهایم دور گردنش شل شد. ادامه داد: "یادته ژستای مسخره می گرفتی و هی اذیتم می کردی که بد عکسم؟" در حالی که دیگر تظاهر به شادی هم ازم بر نمی آمد گفتم: "دیگه مثه اون موقع ها نمیشه خندوندت..." پ.ن: این روزا همش کارمون مروره! مروره خاطره های خوب؛ خاطره سازیو بوسیدیم گذاشتیم کنار! لب همون طاقچه دوره...
کد قالب جدید قالب های پیچک |