سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

دیشب خواب دیدم با هم رفته ایم یک جای بلند... خواب دیدم رفته ایم نشسته ایم بالای پشتبام راهنمایی...

خواب دیدم من ژاکت بنفشی پوشیده ام روی مانتوی مشکی ام، همان بنفش بادمجانی دوست داشتنی... زیر نور ماه نشسته بودیم و باد از پشت سرمان می وزید. من حیاط مدرسیمان را نشانت دادم و برایت تعریف کردم که اینجا را چقدر دوست دارم، یادم هست تو سکوت کرده بودی و مدام لبخند می زدی با جمله های کوتاه. بهت گفتم که یکبار سر تمرین بسکتبال زمین خوردم، نشانت دادم آن پنجره ای را که یکبار زیرش خیس آب شده بودم... همه ی اتفاق های دوست داشتنی این حیاط را برایت تعریف کردم.

تو یک شاخه ی کوچک را دستت گرفته بودی که رویش یک برگ تازه ی چنار مانده بود... می گفتی هنوز زنده است... گفتی قرار است برویم یک جای دور... من اما نگذاشتم جمله ات تمام شود و یکباره گفتم که چقدر خسته ام. تو پرسیدی چرا و من برایت توضیح دادم که صبح استخر بودم. شانه ات را به من تعارف کردی و من بازویت را گرفتم توی بغلم و سرم را گذاشتم روی شانه ات و مسخره بازی در آوردم. خندیدی و با خنده ات من هم خندیدم بعد شرط گذاشتی که باید به حرف هایت گوش کنم و نخوابم. دوتایی توی تاریکی و سرمای دلچسب خیره شده بودیم به رو به رو... به چنار هایی که توی خیابان ایوانک نرم حرکت می کردند... به عابر های پیاده ی بی همراه... یادم هست که باد که می پیچید به خودم می لرزیدم و تو می خندیدی... به تیک تیک خفیف میان دندان هایم...

می گفتی قرار است برویم یک جای خوب... من هم سعی می کردم که وسط حرفت نپرم و نپرسم که بالاخره می رویم یک جای دور یا یک جای خوب؟ تو گفتی باید چشم هایم را ببندم و پشت سرت راه بیفتم. گفتی آنجا پنجره های قدی بلندی دارد که می توانم ساعتها پشتش بایستم و نگاه کنم به خیابان، چنار ها، ماشین ها و قطرات بارانی که روی شیشه می ماسند و سر می خورند در یک مسیر کج و معوج... اینجایش را که گفتی پوزخندی زدی و گفتی که حتی می توانم از پشت آن پنجره های قدی آمدنت را هم انتظار بکشم تا تو بیایی... تو گفتی اگر پنجره را باز کنم بوی یاس می پیچد توی خانه، گفتی صبح ها نور خورشید می افتد توی صورتم، گفتی اگر دلم گرفت باران می بارد، گفتی آنجا. . . خوب بود و خوب...

حرفهایت که تمام شد از من نپرسیدی که می آیم یا نه. آرام همانطور که نشسته بودی سرت را تکیه دادی به سرم و بعد دوتایی باز هم به همان چنارها که زیر نور چراغ های نارنجی خیابان سایه روشن شده بودند خیره شدیم. تک چراغ روشن درمانگاه و نگهبانی که مدام چرت می زد...

بلند شدی، دستم را گرفتی و مرا هم بلند کردی و بعد راه افتادیم. از پشتبام نماز خانه راه افتادیم سمت پشتبام آزمایشگاه ... شاخه ی کوچکی که توی دستهایت نگداشته بودی را دادی دست من و بعد خودت از بالای ساختمان پریدی پایین توی خیابان، بعد من هم پشت سرت پریدم پایین و تو مرا میان راه گرفتی و گذاشتی زمین. آرام سوار دوچرخه هایمان شدیم و راه افتادیم. دوچرخه ی من قرمز بود و دوچرخه ی تو سرمه ای... از میان یک باغ لیمو گذشتیم و در حالی که کنار هم رکاب می زدیم تو سوال می پرسیدی و من جواب می دادم... پرسیدی: اگه همراه می خواستی؟

و من خندیدیم و گفتم: تو!

قلب

بی ربط.ن: هر چقــدرم که تنــهایی سخــت باشــه ... خیلــی بهــتر از ایــنه که .. با کســی باشــی .. که به دیگــــری میــــگه عــزیــــــزم...


نوشته شده در جمعه 91/8/19ساعت 1:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک