خودکارم را رها میکنم لای کلاسورم و دست هایم را پشت گردنم قلاب میکنم. خیره میشوم به جملات پای تخته و بعدم جملات توی چشمهایم بهم می چسبند و پرت میشوم یک جای دیگر... ناراحتم در صورتی که به خودم نباید اجازه بدهم ناراحت باشم. ناراحتم در حالی که ناراحتیم را حتی به "تو" ؛ مخاطب خاص نوشته هایم هم نمی توانم بروز دهم... اگر او دستهایش را دور گردنش پیچید و حتی بخواهد با زنجیر یک گردنبند خودش را خفه کند از خاطراتش باز هم نباید ناراحت بشوم... این آتشی است که خودم بر پا کردم با همین هیزم هایی که مدتها طول کشید تا روی هم بگذاریم. با آرنجش سلقمه ای میزند و با لب های مورب می گوید:" بهش فکر نکن! یا خودش میاد یا خبرش! " لبخندی تحویلش میدهم و بعد حواسم را به چنگ میگیرم... کاش میشد خودم خبر خودم را می شنیدم... اینجا جایگاه عجیبی است... . پ.ن: ما رسم داریم به آدمهایی که "عزیزم" توی گفتارشان هرز میرود بگوییم "تن لش" ! :قدرمطلق
کد قالب جدید قالب های پیچک |