در حالی که دکمه های مانتوی مدرسه را یکی یکی باز می کنم؛ به بابا میگویم که فردا تولد مامان است... از اول هفته یادم است؛ از اول هفته هم برنامه ریزی کرده بودم که از روسری فروشی توی دولت بعد از مدرسه یک چیزی برایش بخرم. یادش نیست ؛ مثل همه ی مردهایی که هیچ چیز مهمی یادشان نمی ماند... می ایستد رو به روی تلویزیون، در حالی که نگاهش به تلویزیون است و فکرش هزار جای دیگر غرولند میکند که: " چرا زودتر نگفتی؟! " و بعد تند و تند پشت سر هم ردیف می کند که: " حالا چی بخریم؟! " و ... یکبار نمی پرسد از خودش که چرا یک عدد 11 را توی دل آبان حفظ نکرده بعد از سی و اندی سال زندگی؟ قاطی آن همه فرمول زمین شناسی به درد نخور... مامان که می آید ؛ معلوم است که حواسش هست به امروز؛ لم میدهد و تلویزیون نگاه می کند. تلویزیونی که هم در قسمت آخر دونگی تولد است و هم در "دزد و پلیس"... به روی خودش نمی آورد ، به همه هم سپردم که تولدش را بهش تبریک نگویند. گناه دارد بابا. این وسط باز هم بازیچه ی فراموشکاریش شده... مامان بی حوصله میرود که بخوابد. انگار راستی راستی بیخیال تولدش شده؛ توی یخچال هم خبری از کیک نیست. پ.ن: حرصم میگیرد از همین مردهایی که تاریخ چک هایشان یادشان می ماند اما تاریخ تولد را هرگز!
کد قالب جدید قالب های پیچک |