وقتی وارد مدرسه شدم عین همه ی بی جنبه های دنیا احساس می کردم در عرض یک روز پیچاندن مدرسه چقدر مدرسه تغییر کرده... من از گریه های دیروز یا همون سه شنبه که غایب بودم هیچ بهره ای نبردم...دستکم می تونم بگم چهارشنبه روز نسبتا خوبی بود... صبح وقتی وارد کلاس شدم تقریبا جو آرومی داشت...باید از همون اول شک می کردم...ولی ای دل غافل... خلاصه با داد و فریاد های بغل دستی عزیز یعنی شجی به سمت محل اسکان که همون میزمون بود رفتم... کلی غر زد که چرا دیر کردی!!! ( طبق معمول! ) و منم در جواب گفتم اینجا که ردیف دومه دیگه لازم نیست زود بیام که زنبیل بذاریم!( یه چیزی تو همین مایه ها گفتم...! ) خلاصه همین طور که غزال بهم زل زده بود و کلاس آروم بود و من با شجی حرف می زدم کیف نازنین را گذاشتم روی صندلی که یهو همه پغی یا پقی زدند زیر خنده... یه نگاهی به صندلیم کردم دیدم پر آبه...! تمام زیر کیفم خیس آب شده بود... خلاصه بستمشون به فحش...البته فحش رکیک نه ها...! خلاصه هرچی دستمال خواستم تا صندلیمو خشک کنم دوستان ندادن تا مجبور شم بشینم و به ناچار مجبور شدم از عروسک حرفه ی یه بنده خدایی استفاده کنم که البته زیاد خوب خشک نکرد... خلاصه همین طور که داشتم با صندلیم ور می رفتم غزال جان (هستی) زحمت کشیدن یه ظرف پر آب رو از طریق یقه برای اینجانب ارسال نمودن! بدبختانه آب یخی هم بود! بیچاره بچم دیده سد امیر کبیر و کرج آب زیاد آورده گفته یه کاری در حق این ملت غیور بکنه...! خلاصه این هم استقبالی بود که بعد از یک روز پیچاندن مدرسه به سراغ ما اومد...! ...پی نوشت: لطفا نَگین این کارا آخر و عاقبت نداره چون باعث شد تا دوستان در عرصه ی شیطنت فعال تر شن و همین بلا رو سر سوگلی ( از نوشتن ادامه اسم مستعار به دلیل قاطی بودن شخص مورد نظر خودداری می شود! ) هم نازل بشود و یه بادکنک پر آب هم زیر فیل ( یا ستاره یا زهرا یا...) هم کار گذاشته شود! که البته عملیات موفق آمیز واقع نشد...! در ضمن موجب شادی اهل سوم ب ای هم شد...! ........( شاید این آخرین دست نوشته ای باشه که در این سال تحصیلی در کنار بهترین دوستام نوشتم و در کنار غمی که داشتیم سعی کردیم خوشحال باشیم... )
کد قالب جدید قالب های پیچک |