روز اول-یکم آذر: معلم حسابانمان دستکش سفیدش را که از هم جواری با گچ ها نارنجی شده بود کوبید به تخته و با صدای نسبتا بلندی گفت که ساکت شویم. بچه ها عربده هایشان را به سطح پچ پچ هایشان رساندند و متوقف شدند. کلاسورش را باز کرد و بعد در حالی که مبتکران را ورق می زد بچه ها التماسش می کردند که تکلیفی ندهد. یکی از بچه ها پراند " خدا هلیا رو براتون نگه داره" و دیگری گفت " اجرتون با امام حسین " و بقیه این وسط قاه قاه می خندند. دست آخر کوتاه آمد و در حالی که آهی می کشید فرمود " خیل خب برید حالشو ببرید... " و از همان لبخند های عاشق کش تحویلمان داد. از لای چمدانها راه افتادیم که برویم حالش را ببریم. توی حیاط ایستاده بودیم. ناظممان گفته بود کوچه درست کنیم. رو به هم ایستاده بودیم و مثلا ته حیاط کوچه باز کرده بودیم. راهنمایی ها هم آمدند و بعد دبستانی ها. رفتیم ایستادیم روی سکو ها تا شیرکاکائو های داغ را رصد کنیم. از آن بالا چشم هایم را ریز کرده بودم تا بلکه سحر را ببینم. ندیدم. یک بیماری دارم و آن هم اینکه تا توی اتوبوس یا ماشین می نشینم غرق می شوم در دنیای بیرون پنجره... زهرا دوربین را می آورد و سرگرم می شویم. توی راه آهن خاله اینها را دیدم. با هم توی یک قطار افتاده بودیم. ساعت دو و نیم ظهر حرکتمان بود. فاطمه غایب بود و سفر هم نیامد. نفر ششم کوپه فردی شد بنام محدثه. نمی شناختمش. فقط میدانستم انسانی است. آرام بود و تمام هیجانات داخل قطار را توی خواندن داستنهای ترسناک می دید. در حالی سر تا پایم را آلوچه ای کرده بودم ؛ چراغ ها را خاموش کردیم و نشستیم تا بلکه بترسیم. قرار بود جو الکی بدهیم به موضوع. پلی وظیفه ی خواندن را به گردن گرفت. شروع کرد: "... ماه آوریل بود..." سحر و طلیعه شروع کردند به جیغ و داد کردن... داستان پیش نمی فت. محدثه در نهایت به این نتیجه رسید که با ما به نتیجه ای نمی رسد. چراغها را روشن کرد و خیلی ساده گفت: بچه ها بیخیال؛ حال نمیده! چادر هایمان را سرمان کردیم. قرار شد برویم رستوران ببینیم سوپ دارد یا نه! هوس سوپ کرده بودم. سر راه رفتیم کوپه ی خاله اینها هم سر زدیم. کمی تغذیه شدیم و دوباره راه افتادیم. سوپ نداشت لعنتی. تصمیم گرفتیم بروم ته قطار. ته قطار زیبا ترین واقعه ی یک سفر بود. به قدری قشنگ که مدتها آن آنجا گیر کرده بودیم آنجا. دقیقا معنای واقعی کلمه " گذر عمر دیدن بود " از همان واقعه های دو نفره ی قشنگ بود. دلت می خواست ساعتها بایستی آن ته و از پشت شیشه ببینی زندگی را و بیابان را که زیر پاهایت به سرعت طی می شود. چراغهای نقطه ای را و بیابانی را که هیچ چیز برای مانع شدن نداشت. حس می کردی با فاصله روی همه ی کویر مسلط شده ای. قطار حرکت می کرد و تو حس می کردی که هنوز برقرار ایستاده ای. قطار می رفت و تو حس می کردی که آخرین تصویر این حرکت یکنواخت را تو می بینی. حیف که دوربین را نیاورده بودیم ته قطار. نه تا واگن فاصله بود. پلی میگفت: "اگر خودمان را بیندازیم پایین می میریم؟" و من یادم هست که تنها خطری که حسش می کردم این بود که دماغم بشکند. قطار از زیر یک پل کوچک روستایی گذشت و بعد توی ایستگاه دامغان ایستاد. به سرمان زد پیاده شویم و کمی قدم بزنیم و بعد دوباره برگردیم توی قطار ولی دوباره حرکت کرد. توی راه برگشت تصمیم گرفتیم که دوتایی شانه به شانه ی هم توی راهرو های باریک قطار حرکت کنیم. خنده دار ترین لحظه ای بود که توی راهرو های مزخرف قطار کسی می توانست شکار کند. مثل دوتا پنگوئن که توی سرما کنار هم راه می روند. خلاصه که بازوهای جفتمان کبود شد از بس من خوردم به دستگیره ی در کوپه ها و او خورد به دستگیره ی پنجره ی راهرو ها. من خوابم می آمد. طبقه ی سوم خوابیده بودم و چند دقیقه یکبار دستم را ناخودآگاه سمت چراغ کوپه می بردم و خاموش می کردم. می گفت اگر یک نفر از راهرو به شیشه ی کوپیمان نگاه کند فکر می کند اینجا دیسکو راه انداخته ایم. طلیعه بالاخره ملافه ایش را پهن کرد و چراغ خاموش خوابیدیم. پ.ن: چند روز پشت هم میخوام ما وقع این چند روز رو بنویسم. برای خودم. میدونم که کسل کننده است:|
کد قالب جدید قالب های پیچک |