روز دوم- دوم آذر طلیعه چند تا تکان محکم داد و بیدارم کرد. باید ملافه ها را تحویل می دادیم. ساعت تازه دوازده نصفه شب. تازه سیندرلا سلانه سلانه میخواست برگردد خانه و ما داشتیم ملافه تا می کردیم. هنوز یک عالم دیگر راه داشتیم. مطمئن بودم. مهماندار قطار بی خیال نمی شد و مدام تق و تق در می زد و ما را عصبی می کرد. دست آخر باز هم زد به شیشه و گفت " بشمر سه ملافه هاتو بده " طلیعه عصبی شده بود و لج می کرد. ملافه ها را دانه دانه و با آرامش حرص دراری بیرون می گذاشت. توی مینی بوس سفید رنگی نشستیم. چمدانهایمان را پسرک راننده روی روی هم گذاشته بود. همین طور که لمیده بودیم من مدام خوابم می برد. اتوبوس دیگری که باقی بچه ها را سوار کرده بود بچه ها را سر کوچه پیاده کرده بود و گفته بود که خودشان بروند؛ توی کوچه اتوبوسش را نمی برد. با افتخار از کنار بچه ها که همگی سر کوچه متوقف شده بودند و با حال زاری ایستاده بودند رد شدیم و دسته جمعی از توی مینی بوس بهشان خندیدیم و دهن کجی کردیم. مینی بوسمان گاز داد و رفت و ما جوری رفتار می کردیم که انگار سوار الگانسیم. پلی می گفت خدا کند پسرک چمدانهایمان را موقع پیاده شدن زمین بگذارد که در این صورت حسابی شانزلیزه میشد. پسرک خیابان را برایمان شانزلیزه کرد. توی سرما همه ی چمدانها را یکی یکی از پله ها پایین آورد و جلوی پایمان گذاشت. در حالی که تا به حال یادم نمی آمد انقدر کسی را دعا کرده باشم با چشم هایی مملو از تشکر و قدردانی از پسرک به سمت در هتل دور شدیم. زنجان گفت ایشالا چرخش براتون بچرخه و من میان خواب و بیداری بهش خندیدم. تا رسیدم خودم را روی فرش قرمز حسینیه رها کردم. انقدر خسته بودم که همینجوری خوابم ببرد. زنجان بلند شد و برای همه مان جا انداخت. پتو های ببری رنگارنگ را از وسط تا می کرد و تند و تند بغل هم می انداخت. مثل یک مامان با مسولیت که برای جوجه هایش جا درست می کند. دستور داده بود برایش پتو بیاورم. ارباب هم پشت سرش برای هر پتو یک بالش پرت می کرد و پشت سر ارباب هم موهب یک پتوی دیگر می انداخت که رویمان بکشیم. روی یک پتوی سبز روشن جا گرفتم و خوابیدم. چون خوشرنگ بود :) بچه ها بلند شدند برای نماز صبح رفتند حرم. زهرا و پلی هم رفتند. می گفتند حال غریبی بوده. یک لگد خورد به پهلویم. باید می رفتیم صبحانه می خوردیم. تنها چیز قابل تحملی که رغبت می کردی بخوری از آن میز صبحانه تخم مرغ و کره و پنیر بود. کار هر روزمان خوردن همین تخم مرغ ها به همین روش شده بود. ظهر دوباره رفتیم حرم. از هتل تا در باب الجواد تنها چند قدم بود. توی رواق امام خمینی ایستادیم به صف نماز. جالب بود. هرجا را که نگاه می کردم یکی از بچه های مدرسه را می دیدم. بعد از حرم رفتیم سمت فورشگاه آستان. همگی ریخته بودیم توی فروشگاه فکستنی و برای چهار، پنج روزی که اینجا بودیم مایحتاج می خریدیم. دو تا آب پرتغال سن ایچ بزرگ اولین چیزی بود که برای یک زندگی راحت به ذهنم می رسید... پلی می گفت فردا صبح باید برویم حرم برای نماز صبح...
کد قالب جدید قالب های پیچک |