سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

دی دارد آرام می خزد به سمت جلو... این را وقتی فهمیدم که معلم هندسیمان در به در دنبال یک خودکار بود تا بالای لیستش تاریخی را ثبت کند که آن را هم نمی دانست... بیست و ششم را که نوشت تازه پرسید چه ماهی هستیم؟ ...

دی دارد آرام و خرامان خرامان خودش را می اندازد روی بیست و هشتم و بعد از روی قوس تیز هشت خودش را پرت می کند روی بیست و نهم و بعد من تازه تازه می شود هفده سال و یک روزم به احتساب آن نه ماهی که کسی مرا ندیده بود...

آرام آرام روزهای باقیمانده را می فهمم... از آن روزی که تو گفتی دوازده روز دیگر مانده تازه یادم افتاد که قرار است شانزده سالگیم را هم میان برگه های تقویم و تاریخ ها جای بگذارم... میان روز هایی با مناسبت های مسخره... حدفاصل دیروزها و امروز هایم... شانزده سالگی کم لطف و پر از هیجانم را که بوی عطر بنفشم را می دهد... که نیمه ای از آنرا سپردم به تو و خاطراتت... می روم سمت بیست و هشتم در حالی که به گذشته فکر نمی کنم... به پارسال و تمام روز های کرم خورده ای که حیف آدمها شد... تباه حرف های گذرا ...

شانزده سالگیم را تنها می گذارم... مثل آن روز که توی قبرستان حرم روی قبر زنی چمباتمه زده بودم که بیست و هشتم نود جان داده بود ؛ دقیقا آن روزی که شمع های کیک اناری ام را فوت می کردم او جان داد بود و برای همیشه یک آن دیگر نفس نکشیده بود... یا آن پیرمردی که میان شب بیداری های من و تو مصادف با تولد تو فوت کرده بود. دقیقا همان شبی که من تولدت را تبریک می گفتم او میان حرفهای ما تاریکی شب را فرو خورده بود و هر دو توی سفیدی سنگ های قبرستان میان یک عالم اسم و تاریخ و نام پدر جای گرفته بودند و گم شده بودند...

شانزده سالگیم را تنها می گذارم... توی پیاده روی های بلوار دریا و خیابان پشت میدان صنعت و تمام راه های رفته و نرسیده... میان امتحانات بیهوده ی آمار و تازگی ها جبر... توی صف بی آر تی های ولیعصر... و سوز هوای پارک ملت... شانزده سالگی ای که اوایل توی درکه و اوین و میدان دانشجو خلاصه میشد و تازگی توی چمران و صدر و دو راهی قلهک...

می روم تا هفده سالگی ام را تجربه کنم... روزهایش را فتح کنم و بعد تر ها به بیست و هشتم دیگری فکر کنم... به تبریکات خاص و مهم مخصوص به خودش...

خرس

پ.ن: نظرات رو یه مدتی میخوام بسته نگه دارم. بابت بی جوابی قبلیا هم پوزش!

+ دوست بی معرفت بهتر از هیچی نیست؛ هیچی بهتر از بی معرفت جماعته! (اینم واسه اونی که خودش میدونه)


نوشته شده در سه شنبه 91/10/26ساعت 10:38 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک