از پنجره ی طبقه ی پنجم بیمارستان خیره شدم به ساعت هشتم خیابان نواب... خیره شدم به مردمانی که از ایستگاه مترو بیرون می جهند و توی سرما می دوند. به پیرمردی که یک گونی پر پشتش می کشید. به پسری که با کفش ریباک و سوییشرت مشکی اش هر شب در این خیابان او را دیده بودم. به صرافی در بسته... به رستوران بی مشتری... به آسانسور بدون آینه ی بیمارستان. کنار آسانسور ایستاده با همان بارونی سبز چند لحظه پیشش. از بیمارستان بیرون آمدیم و وارد خیابان شدیم. بوی شرینی های دارچینی توی نواب پیچیده بود. او جلوتر راه می رفت و من پشت سرش بی حرفی... می پرسد: مامانت چطور بود؟ می گویم خواب بود؛ بیدارم که میشد وسط حرفش دوباره خوابش می برد؛ همش هم آه و ناله می کرد و دستشو می کوبید اینور اونور... حرفی نمی زند اما مشخصا دنبال حرفی است. مثلا می خواهد ادای آدم هایی را در بیاورد که دلداری می دهند. می رسیم به ایستگاه مترو. بر می گردد می ایستد و می پرسد: " خب الان چته! چه حالی داری؟ " می گویم: " حس کسیو دارم که مامانشو رو تخت بیمارستان دیده..." پوزخندی می زند و می گوید: من بابا مرده رو ببین غمای عالم فراموشت میشه... می خواهم تمام خیابان را دنبالش بدوم و بکوبم توی سرش و فریاد بزنم!! با حرص میگویم: خودتو به غم نزن! دخترخاله ی بیجان آرام به سکوت می رود... من به غم... پ.ن: یه شبایی هست که همه جا باید ازشون یه اثری باشه تا یه چیزایی رو هیچ وقت یادت نره! من خوبم. :)
کد قالب جدید قالب های پیچک |