عاقبت یک روز از کنارت می روم. مثل تمام رفتن های معمولی معمولی ام... مثل تمام شب بخیر ها و خداحافظی های گذشته ام بعد از هر صحبت... می روم طوری که فکر کنی برای یک عصرانه ی ساده دور می شوم... طوری که فکر کنی موقتی است؛ برای چند لحظه یا حداکثر چند دقیقه ی کوتاه... و بعد بالاجبار از تو دست می کشم... از تو و دوست داشتنت... از تو وصدایت... تو و خاطراتت... تو و آینه ها... و تمام خیبابن های گز کردیمان... می روم و تو را به خوبی هایت می سپارم؛ به کسی که از من بیشتر نگرانت باشد؛ کسی که حس کنم از منبه تو نزدیک تر می تواند باشد؛ کسی که دلت بخواهد هر روز صدایش را بشنوی، با او صحبت کنی و صدای نرمش را بشنوی وقتی که آرام سر تا پایت را مسخ می کند... مسی که حس کنم از من برایت ماندگار تر است و می نشیند تا به پای هم پیر شوید، کسی که وقتی دستهای گرمت دستهایش را قاپ زد حس کند دنیا را توی دستهایش ریختی... تو را می سپارم به آرزوهای خوب؛ به شب های کوتاه و روزهای بلند و روشن؛ به لبخند های نازک و خوردنی خواهرت و به حرفهای بامزه ی پدرت و به چشم های همیشه همراه مادرت... و کسی که همه ی آن چیزهایی که آرزویشان را داری برآورده می کند... جایم را پر می کند و ان طور می شود که تو دوست داری... می روم و تمام بدی ها را؛ تمام غم ها را با خودم می برم، تمام روز هایی که اعصابت خرد بوده یا قرار است که باشد، باخت ها را می شمارم و با خودم می برم، تمام درد هایت و تمام شکست ها را بار می زنم و می روم. خاطراتمان را بر می دارم و آرام می گذارم که بی من خوشبخت شوی... می روم مثل یک ماهی کوچک که نرم توی آبها شنا کند و دور شود و در نهایت گم شود میان موجهایی که ردّش را از چشمهایت می دزدند... می روم جایی که هیچ نشانی از من نباشد؛ هیچ دلی برایم تنگ نشود؛ هیچ شاعری شب بو ها را لای کتاب هایش خشک نکند و مردمانش دوست داشتن را لای سیمان ِخشت های خانه یشان برای همیشه دفن کنند؛ جایی که نه کسی مرا بشناسد و نه من بی تو را شبیه تنهایی فرض کند... دور خواهم شد. می روم جایی که فکر کنی میان خاک ها روحم نفس می کشد... می روم جوری که حس کنی هرگز نبوده ام... هرگز دستت را میان آسمان و زمین و سرما نگرفته ام و هرگز ضربانم از حالت عادی برایت خارج نشده... مرا بابت تمام عزیزم هایی که گفتم ببخش... پ.ن: اگه خیلی ضد حاله بگین برش دارم مطلبو!
کد قالب جدید قالب های پیچک |