دختری را می شناختم وقتهایی که دلش برای کسی تنگ میشد؛ جواب SMS هایش را نمیداد تا دقیقا ده دقیقه بعد خود آن فرد به او زنگ بزند تا صدایش را بشنود... و در تمام مدتی که انتظار آن زنگ کذایی را می کشید؛ گوشی اش را می گرفت توی دستهایش و خیره میشد به مهتابی ها و حرفی نمی زد. من به او می خندیدم. به او ، احساساتش و دلتنگی هایش... می خندیدیم و هربار به او می گفتم که من اگر بمیرم هم کسی به من زنگ نخواهد زد... اما او ساده و احساساتی بود. از این حرفم دلگیر میشد و انگار دلش برایم می سوخت... برای من و در نگاه او بی کسی های من...! چند وقت پیش بعد از مدتها دوباره او را دیدم. توی یکی از راهرو های فرعی ایستاده بود. گوشی اش را سفت توی دستهایش نگه داشته بود و به سقف خیره مانده بود. وقتی از کنارش رد شدم اصلا متوجهم نشد. به انتهای راهرو که رسیدم صدای زنگ گوشیش ناباورانه بلند شد. دخترک هنوز هم دلتنگی می کرد...
کد قالب جدید قالب های پیچک |