زهرا سرش را روی شانه چپم گذاشته و خوابیده. فاطمه هم سرش را تکیه داده به پنجره ی بخار گرفته ی سمند زردمان و خوابیده... من اما چشم هایم باز است. خوابم می آید و ناباورانه خوابم نمی برد... فکر می کنم به دیشب. به حرفهای مینا... به حرفهای زهرا... به تو.... به دیگری... و به خودم... هوا سر است. حالم اصلا خوب نیست و همه اش بخاطر بی خوابی دیشب است.بخاری ماشین می زند به پاهایمان و در عوض صورتم یخ کرده و دستهایم منجمد شده... در حالی که گردنم کج شده؛ خیره میشوم به چراغهای اتوبان و به پیرمرد فکر می کنم.به آن روی که از نرده های چوبی طبقه ی دوم خانه یشان آویزان شده بودم و با مریم حرف می زدم...به پدر بزرگش که آرام می شنست روی صندلی اش و بی اعتراض به جیغ جیغ های ما؛ هندوانه ی نوبرانه اش را چنگال می زد... به آن روی که گفت سعی کنیم توی خانیشان احساس راحتی کنیم.... و بعد به آقاجون خودم فکر کردم. و پسرکی که از پنجره ی پراید یشمی خیره شده بود به ما و لابد داشت به این فکر می کرد که چه مصیبتی عظمایی بر من وارد شده... شاید آن روز صبح خیلی زود من تنها کسی بودم که توی سرما و تارکی آن صبح مزخرف به چراغ های عادی اتوبان نیم ساخته نگاه می کردم و توی تنهایی غصه می خوردم و اشک هایم چراغ های موازی دو سمت اتوبان صدر را بهم می رساندند و در نهایت سر می خوردند و می چکیدند از روی گونه هایم بر روی سر زهرا. زهرا آن لحظه خواب بود. عزادار بود و لابد از خواب که بیدار میشد باز هم غم عالم آوار میشد روی سرش... و حتما از من ناراخت تر بود. و شاید خوبی رانندیمان این بود که زا توی آینه عقب را نمی پایید و چشم های سبزش از پشت شیشه های عینکش توی قاب مستطیلی و کوچک آینه جا نمی ماندند... پ.ن: امروز چهل روز از آن روزها می گذرد. روحش شاد پست خودکار!
کد قالب جدید قالب های پیچک |