سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

من حساس شدم... مرجان میگفت اصلا بخاطر همین حساسیت مزخرفی که پیدا کردم باید جایمان را عوض کنیم. مرجان بغل دستیم! میزمان را دوتایی کشیدیم کنار با کلی خنده و مسخره بازی! نشستیم حدفاصل "زنجان" اینها و "زینب" اینها! مرجان معتقد بود اینطوری کمتر من دیوانه بازی در می آورم. اما باز هم سر اولین جلسه ی درس دین و زندگی که بعد از تغییر مکانمان داشتیم؛ اینبار بر خلاف روز های قبل بدون اینکه نوک ماژیک معلممان را روی دماغم حس کنم باز هم خیلی نرم به مرجان گفتم که " الان این ماژیک خشک میشه! "

مرجان گریه اش گرفته بود و همزمان با زینب دوتایی کوبیدند توی سر خودشان! (و بعد انجمن شش نفره ی ته کلاس همگی به این حرکت خود جوششان خندیدیم!) جنون من هنوز هم خوب نشده بود. هنوز هم معلم دینی مان وقتی در ماژیک را باز می گذاشت و مدتها درگیر حرفها و بحث های بچه ها می شد و ماژیک را دقیقا برعکس و در حالی که نوک ماژیک عمود بر سقف بود توی دستهایش می گرفت من نگران بودم. نگران اینکه آن ماژیک خشک شود. و این نگرانی هم به جا بود چون هربار ماژیک بین بحث ها کمرنگ تر و کمرنگ تر مینوشت...

امروز سر کلاس فیزیک وقتی که ساعت معلممان دقیقا پنج سانتی متر با چشمهایم فاصله داشت متوجه شدم که حالم از ساعتش بهم می خورد از عقریه های مسی ساعتش چندشم میشد... درست برعکس ساعت معلم حسابانمان... معلم خان فیزیک رفته بود ته کلاس ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. من و محدثه هم داشتیم به بچه های پایه تخته می خندیدیم که همگی سر چادر هایشان گچی شده بود از بس که با یک دست چادرشان را روی سرشان نگه داشته بودند و با دست دیگر میدان مغناطیسی را تعیین کرده بودند. خودم هم رفتم پایه تخته... 

سر کلاس حسابان به مرجان گفتم که دستهای معلممان قشنگ است. نفهمید. برگشت نگاهم کرد و با تعجب پرسید مگه دست هم قشنگ و زشت داره؟! بهش گفتم بیخیال حرفم بشود. اما زنجان از پشت سر زد به شانه ام که موافق است. من خندیدم. به گوش های تیزش! زنگ آخر حسابان که بودیم زنجان گفت که ما خیلی بهم شباهت داریم. راست می گفت. انقدری که خودم قبول داشتیم. اول از همه از یونی بال های نارنجیمان شروع کرد و بعد رسید به داستان خواندن و اینها... دست آخر هم گفت که دفتر انشا های گذشته ام را برایش بیاورم. می گفت از راهنمایی برایش دفتر هایم را بیاورم. به سختی بحث را عوض کردم و برای اولین بار آدرس اینجا را به کسی مثل او ندادم. 

وسایل هایمان را جمع کرده بودیم و همچنان با هم حرف می زدیم. زینب از جلوی تخته فریاد زد: "خاله بیا تو عکس!" بهم می گفت: خاله! دلیلش را هم نمی دانستم. زنجان با روسری گل باقالیش و من هم با مقنعه پریدم وسط عکس. معلم حسابانمان گوشی یکی از بچه ها را گرفته بود سمت ما و عکس می گرفت. نهال دستش را انداخته بود دور گردنم یا بهتر بگویم دور گلویم. من جدا داشتم خفه می شدم. می توانستم حس کنم که تک تک سلول هایم به اکسیژن نیاز داشتند. خودم را در حال یک زیر آبی طولانی فرض می کردم و اعتراضی نمی کردم. لبخند می زدم و دهانم را باز نمی کردم تا یک وقت تنها عکسمان خراب نشود و در عین حال صورتم را چسبانده بودم به نهال. محدثه بالای سرم خم شده بود و زهرا هم کنارم بود. همگی می خندیدیم و یک آن همه چیز آرام شد و پر از خوشی!

بالای تخته نوشته بودند: سال نو مبارک!

 

 

پ.ن: انقدر همه چیز خوب و دوست داشتنی بود که اگر به از دس دادن آن لحظه ها فکر می کردی می توانستی ساعتها زانوی غم بغل بگیری!


نوشته شده در یکشنبه 91/12/20ساعت 7:44 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک