سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

باید یک عکس از او بگیرم میخ کنم و بکوبم به کنج دیوار اتاقم. بین ساعت دیواری و آن قلب قرمز گنده ای که بچه های مدرسه برای تولدم بهم کادو دادند. یک جایی که حسابی توی چشم باشد. هر کسی هم که سراغ صاحب عکس را گرفت بهش می گویم که این نمونه ی بارز یک آدم نافهم است.

باید یک صدایی از تو هم داشته باشم. یک تصویر زنده و گویا! یک جوری که هر لحظه بتوانم بغلت کنم. هربار بعد از دیدن آن عکس کذایی سفت بغلت کنم. یک جایی بگذارمت روی تخت یا شاید هم جلوی پنجره! باید باشی. هر لحظه نگاهت کنم و تو با من حرف بزنی. مثل آن روز که جلوی آینه موهایم را می بستم. همانطور پشت سرم باش و از توی آینه مرا بپا! تو برایم منطق بپاشی وسط و من مدام جفت شش بیاورم توی زندگی! باید باشی. همه ی دنیا هم اگر انکارت کنند باید باشی و جا نزنی کنار من! تو لازمی تا جمله ای که روی دیوار کنار تختم نوشتم معنا داشته باشد. که هر روز که از خواب بیدار می شوم بخوانم: کسی غیر از تو با من نیست...

برای بهتر بودن می توانیم یک گورستان کوچک درست کنیم. برای آدم های نامهم ِ نافهم. یک جایی که بتوانیم آسوده باشیم. زیر چتر بی پناهی های یکدیگر پناه بگیریم. یک جایی که بتوانیم تنهایی را به بودن با آدم های نافهم ترجیح بدهیم. باید برویم. سوار قطار شویم و دور شویم. از شهری که مردمانش به نافهمی عادت دارند...

مردمانی سرشار از عدم درک متقابل!


نوشته شده در یکشنبه 92/1/4ساعت 12:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک