سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

سرکلاس هندسه یک آن دلم خواست از کلاس بزنم بیرون به همه ی آدم هایی که می بینم فحش بدهم... عبدو قکر کرد که باز هم اعصاب ندارم... اما این یکی کمبود بود. یک آن دلم خواست مثل آدم های بیخیال بلند شوم در کلاس را باز کنم و بروم بیرون؛ پشت سرمم را هم نگاه نکنم و انقدر دور شوم که صدای معلممان و شرط توازی نیم خط و صفحه را هم نشنوم.... دلم می خوسات بروم انتهای راهرو، با لگد در اتاق مشاورمان را باز کنم و بعد در حالی که با جورچین گوشی مزخرفش بازی می کنم برایش توضیح بدهم که چقدر رهکار هایش مزخرف و به درد نخور است و بعد ازش پول بگیرم و بروم از استاتیرا آن روسری زردی را که می خواهم بخرم.

دلم می خواست از کلاس بروم بیرون و بعد چند قوطی رنگ بپاشم روی دیوار های مدرسه؛ به پای نقاش باشی بیفتم و مبلغی بهش بدهم تا دیگر دست به قلمو نشود...

اصلا دلم می خواست از سر قلهک تا انتهای ظفر را بدوم و عربده بکشم...

شاید هم یکی بزنم زیر گوش معلم روانشناسی پلی اینها... داشتم فکر می کردم که سحر را هم بدزدم...

خلاصه که زنگ خورد!

 

 

پ.ن: اردیبهشت که می شود؛ موقع نمایشگاه انگار دوباره بهم یادآوری می کنند که همه چیز سر جای خودش هست... همه چیز رو به راه هست...

هر سال با یه سری موجودات دوست داشتنی رفتم نمایشگاه! فردا هم با موجودات دوست داشتنی امسالم!


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 9:53 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک