سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

از کلاس شیمی می کشنمان بیرون و بعد می رویم توی کلاس تجربی ها که تخته را داداش نقاشی کرده و میز و صندلی ها را چیدند که آخرین عکس دبیرستان را ثبت کنیم. یک دوربین حرفه ای هم روی سه پایه گذاشتند ته کلاس کنار کمد بچه های تجربی... عکاس دست به سینه ایستاده انتهای کلاس با یک مانتوی نخی سرمه ای و توی سر و کله زدن های ما را نگاه می کند و با پای چپش روی سرامیک ها صرب گرفته که یعنی تا کی این روند شلوغ کاری های ما ادامه خواهد داشت؟ کمی هم خودش را گرفته البته... لابد می خواهد پررو نشویم... مشاورمان هی خودش را می زند که بچه ها سریعتر مرتب شید! عکاس بالاخره لب از لب باز می کند که مرتبمان کند. خیلی از خودش مطمئن است و تند و تند بچه ها را تنظیم می کند. من و زینب همان اول تشخیص میدهیم که باید جلوی تخته بایستیم. مرجان جلوی من می ایستد و زینب سمت راستم. ارباب هم آمد بلای سر ما دو تا ایستاد و گفت که فرزند همیشه باید مادر بلای سرش بایستد وگرنه معتاد و گستاخ و سیگاری و بدعکس میشود. ما هم بهش گفتیم که به عکسمان گند نزند. گوش نکرد. اما عکاس سریعا دستور داد که ارباب بنشیند. همگی خندیدیم. ارباب خیلی ساکت سرش انداخت پایین و با لپ هایی که از شدت خفه کردن خنده هایش قرمز شده بود راه افتاد رفت نشست. من و زینب و مرجان داشتیم در مورد این حرف می زدیم که چقدر خوب که سبا نزدیک ما نایستاده تا دوباره وسط عکس شلوارمان را تا زانو ( اینکه می گویم تا زانو اغراق نیست ها! ) بالا بزند و با ناخن هایش به ساق پایمان چنگ بزند ما هم مجبور باشیم لبخند بزنیم. ناگهان عکاس ما را چپ چپ نگاه کرد و بهمان گفت که خیلی شیطنت می کنیم و بعد رو به من گفت: مخصوصا تو! و بعد زینب گفت که این چهارمین باری است که امروز کسی می گوید خیلی شیطنت می کنم و بازهمگی خندیدیم. بابت اینکه عکاس چقدر خودش را جدی و مهم فرض کرده بود. معلم شیمی هم ایستاده بود ته کلاس؛ کنار در و ما را نگاه می کرد و مدام لبخند می زد. کم پیش می آید که بخندد یا شوخی کند. انقدر این مواقع نادر است که وقتی لبخند می زند یا می خندد یا استثنا شوخی می کند؛ همه ی کلاس ذوق می کند و همگی بالا و پایین می پریم و فریاد می زنیم که خندید!! و بعد هم می رویم پز این خنده اش را به تجربی ها می دهیم. اما زن خوبی است. همین انقدر که خوب و عالی درس می دهد کافی است که یک کلاس کشته و مرده ی لبخند هایش بشوند. چهارشنبه آخرین روزی است که ما او را می بینیم. او و لبخند های نادرش و اخلاق مخصوص به خودش که هرگز هیچ یک از ما را به اسم کوچک صدا نکرد! و هیچ وقت "خانم" سر فامیلی ام را جا نینداخت!

عکاس دوباره شروع می کند که قد بلند ها بنشینند روی صندلی و بعد من و زینب الکی بهمان بر می خورد که یعنی ما قد کوتاهیم؟ و بعد ایش بلندی هم می کنیم و تصمیم می گیریم موقع عکس گرفتن پشتمان را بکنیم به دوربین و اگر شد یک چپ چپی هم نگاه کنیم. مرجان مبلغی را پیشنهاد می دهد تا دهنمان را ببندیم. بعد دوباره بهمان بر می خورد و تصمیم می گیریم موقع عکس دو تایی توی صورت مرجان عطسه کنیم تا حسابی بی احترامی اش ثبت شود و تا ورودمان به پیش دانشگاهی آدم شود. عکاس بالاخره رضایت می دهد که برود پشت دوربین بایستد. یک چشمش را بسته و خم شده سمت دوربین که می گوید: بچه ها خیلی نخندید وگرنه عکس رو از من قبول نمی کنند

بچه ها شروع می کنند به خندیدن و از حالت هایشان خارج می شوند. عکاس حرص می خورد. بچه ها می گویند: خندیدن هم حرام است؟ عکاس بدتر حرص می خورد و با عصبانیت می گوید که مجبور شده عکس بچه های دبستانی را هم دوباره تجدید کند چون خیلی می خندیدند. ما بدتر می خندیدم. معلم شیمی هم می خندد. دوباره جدی می شویم. عکاس دوباره چشم چپش را می بندد و زینب زیر لب می گوید که روی پنجه های پاهایم بایستم و مسخره بازی در می آورد که میمون روی پنجه های پایش راه می رود. نور قرمز می افتد روی صورتمان که یکی از بچه ها می گوید: همه اخم! و بعد دوباره همگی از خنده ریسه می رویم. عکاس دستش را می زند به کمرش و بعد عصبی نگاهمان می کند. زینب می گوید: فکر کن این مراقب امتحان دینی بود! ... و من هم تصور می کنم که اگر مراقب بود حتما همه ی مباحث ازدواج را با هم قاطی می کردم و به جایش فقط به او و قیافه ی عصبی اش می خندیدم.

عکاس عبوس و بدقلق شروع به سخنرانی می کند. می گوید که از بچه های شش ساله هم عکس گرفته و انقدر دردسر نداشته ولی از پس دختر های هفده ساله بر نمی آید و واقعا خیلی مضحک است که ما نمی توانیم یک ثانیه دهن هایمان را جمع نگه داریم و اصلا این مسخره بازی ها تا کی ادامه دارد و چرا انقدر با او دشمنی و ستیز داریم و مدام اذیتش می کنیم و از صبح کار کرده و خسته است و حال ندارد و مدیرمان بهش ایراد می گیرد و اصلا این چه وضعی است که ما داریم و چرا انقدر لوس و بی مصرف بار آمدیم و دیگر از ما عکس نمی گیرد و از این حرف ها... زینب پیشنهاد می دهد که چند ثانیه ای نفس بگیرد. ما همین طور می خندیدم. دوباره از سر می گیرد که بعد از یک عمر درس خواندن نمی خواهیم یک عکس درست و حسابی داشته باشیم؟ و اصلا با این وضعیت عکس بدی از آب در می آید که حتی رویمان نمی شود روی میزمان بگذاریم و چقدر ما بچه ایم .... مثل آدم های روانی که موقع کتک خوردن هم قاه قاه می خندند. معلم شیمی امان از کلاس می رود بیرون. یکی از بچه ها وساطت می کند که عکس گرفته شود. دوباره همگی آماده می شویم و بعد موقعی که صدای شاتر بلند می شود پقی می خندیدم. من می نشینم روی زمین و از شدت خنده اشک می ریزم. عکاس از کلاس می رود بیرون و در را می کوبد و ما بدتر از قبل بلند بلند می خندیدم و می زنیم روی پاهایمان. یکی از بچه ها روی میز ضرب می گیرد و سریع دیگری از این کار منعش می کند. زنجان می گوید: بی خود نیس میگن بچه های سوم ریاضی هایپرن! مشاورمان می آید داخل کلاس و ما بدتر از قبل همین طور می خندیم. دیگر مقنعه هایمان بهم ریخته و صورت هایمان قرمز شده. مشاورمان شوکه شده و نمی فهمد ما چرا انقدر می خندیم و تقریبا خودمان هم نمی دانیم که چرا می خندیم و همین سبب شده که بدتر بخندیم. مسئله واقعا مضحک و اعصاب خرد کن شده! عکاس دوباره می آید داخل؛ موقع عکس گرفتن تصمیم می گیریم که نخندیم. لبخندی هم نمی زنیم. ایراد می گیرد که مقنعه ی یکی از ما گشاد است و سر دیگری زیادی کج. عکس را با چهره ی عبوسی می گیرد و ناگهان صدایش را بی مقدمه بالا می برد که لنز دوربین من خنده داره یا قیافم مضحکه؟! زینب زیر لب می گوید: قیافت! سارا توام موافقی نه؟ جوابش را نمی دهم و در عوض سلقمه ای بزنم که ساکت باش!!

در نهایت عکس ثبت می شود. آه بلندی می کشد که یعنی از دستتان راحت شدم. می گوییم با معلم شیمی امان هم می خواهیم عکس بگیریم. بد آتشی به جانش می زنیم. معلم شیمی مان بینمان می ایستد. لبخند می زنیم. من و زینب کنار هم می ایستیم و سر هایمان را به سمت هم خم می کنیم؛ عکاس عصبی تر از آن است که گیر بدهد و سر سری عکسش را می گیرد که گرفته باشد!

و این می شود آخرین عکس از اخرین لحظات دبیرستان بعد از یازده سال جان کندن...

من و زینب و مرجان و همه ی آدم هایی که دوستشان دارم

محدثه به عکاس می گوید: میشه اون عکسایی که خراب کردیم رو هم بهمون بدین؟ اونا قشنگ تره!

عکاس با حرص می گوید: نع! و از کلاس بیرون می رود.

 

 

پ.ن: یادم رفت چی می خواستم بگم


نوشته شده در جمعه 92/2/20ساعت 1:52 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک