سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

جلوی مترو قلهک منتظرم ایستاده؛ طبق معمول من دیر کردم و او به رویم نمی آورد... همان اول از ارادتم به شلوار سرمه ای که پوشیده می گویم و می خندد... روی پله برقی کیفم را از روی شانه ام بر می دارد و می اندازد روی شانه اش که من مقنعه ام را درست کنم. توی قطار از هم جدا می شویم. او می رود زیر فن ها می ایستد و من تکیه می دهم به یکی از میله ها. کم کم پیرزنی مرا به حرف می گیرد و از سن و سال و درس و دانشگاه می پرسد. چند دقیقه یکبار بهش تاکید می کنم که من سال بعد می روم دانشگاه و بعد زن دوباره درباره ی دانشگاه می پرسد. دست آخر بیخیال می شوم و وانمود می کنم که دانشگاهی هستم و جواب سوالاتش را سرسری می دهم و هر از چند گاهی برمی گردم تو را نگاه می کنم که یک دستت به بند کیف من است و یک چشمت به من...پیرزن رد نگاه های گاه و بیگاهم را می گیرد و می پرسد: "اون با شما نسبتی داره؟" از لفظ "اون" توی سوالش خوشم نمی آید و برای اینکه بفهمد خوشم نیامده از قصد جوابش را با یک "ایشون" غلیظ می دهم.

زن سوالاتش را تمام می کند. من چشمانم را می بندم و به در بسته تکیه می دهم. دستت را می گذاری روی شانه ام؛ کیفم را می اندازی روی دوشم و از مترو خارج می شویم. باد تندی از رو به رو می وزد. مانتو ام مدام کنار می رود و مقنعه ام بر می گردد توی صورتم. به من و این درگیری هایم می خندی ... من با حرص هولت می دهم کنار...

ایستاده ایم جلوی سینما انقلاب. توی صف ایستاده ای و مدام اصرار می کنی که من بروم بنشینم روی صندلی؛ مدام انکار می کنم و نمی خواهم بگویم که انجا روی صندلی ها حوصله ام سر می رود. بالاخره کوتاه می آیی و دوتایی می ایستیم توی صف. هوا کمی سوز دارد. دست هایت را حلقه می کنی دور شانه هایم و من مدام می لرزم. دوتایی به من می خندیم و من بدتر توی شانه هایت فرو می روم و می لرزم. زنی با آرایش علیظ جلوی جمعیت می ایستد و می گوید بلیط ها تمام شده. سینمای بعدی هم همین بساط است. راه می افتیم تا پیاده روی کنیم.

کنار یک بستنی فروشی می ایستم. حسابی گرسنمه ام شده؛ تو یک معجون سفارش می دهی و من یک بستنی شکلاتی که رویش پر خامه است... این وسط مدام تاکید می کنی که فقط صد تومن پول همراهت هست.... من مدام مسخره ات می کنم و تو فکر می کنی این صد تومن را جدی نگرفته ام و دوباره تاکید می کنی که فقط...

مردم ما را بد نگاه می کنند. مثل یک منظره غیرخوشآیند...وقتی من مدام به معجون تو ناخنک می زنم و تو یک دستت توی بستنی من است چپ چپ نگاهمان می کنند. ما بلند بلند می خندیم و شانه هایمان را بی خیال بالا می اندازیم. مردم به نگاه های بدشان ادامه می دهند. آرام توی گوشم می گویی:" الان اینا میگن ما چقدر بی فرهنگیم! " زیر لب می گویم: ولشون کن... بذار هرچی می خوان بگن...

به این بیخیالی ام لبخند می زنی. انگار تمام مدت نگران این بودی که من اذیت بشوم. خم می شوی و با انگشت کوچک دست چپت مژه ای را از گوشه چشمم بر می داری . بعد ناگهان می گویی: یادم رفت بپرسم کدوم طرفه!... و بعد انگار که بخواهی خودت را قانع کنی می گویی: ولی آرزوت برآورده میشه! ... من هم با اطمینان تاییدت می کنم.

راه می افتیم. خورشید کمی غروب کرده وهوا خنک شده. حال خاله ام را می پرسی و من برایت توضیح می دهم که می گوید من باید زبان اسپانیایی بخوانم. می گویی فعلا درسم را بخوانم تا موقع انتخاب رشته بشود. توی دلم حس می کنم این انتخاب رشته چقدر دور و دراز است و آه بلندی می کشم... می خندی به اینکه حرف هایم را توی دلم می زنم و آه هایم را بلند می کشم.

حرف های زیادی برای تعریف کردن داریم. دست آخر می گویم: یکسال سخت در پیش داریم!

میخندی و می گویی: میگذره... همون طور که تا حالا گذشته...

از ذوق حرفت می پرم و بغلت می کنم و آروم می گویم: میگذره...

می خواهم لحظه های خوب را ببلعم... نمی شود.

 

 

پ.ن: دلم نمی خواد بگم اینا همش خواب بوده و دو ساعته که از اون خواب میگذره

+ از لوس بودن بدم میاد و دارم کم کم رنگشو می گیرم


نوشته شده در جمعه 92/3/17ساعت 11:30 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک