پسر بچه ی نابینایی کمرم را محکم گرفته بود و من به طرز عجیبی قلقلکم نمی آمد.... هربار که مترو تکان شدیدی می خورد چنگ می زد به کوله ام و سرش کوبیده می شد توی شکم مادرش. مادرش هم خیره شده بود به کفش های من... توی ایستگاه امام علی از مترو پیاده شدم.نمی دانم چرا این کار را کردم... شاید گریه های زنی که تازه طلاق گرفته بود حالم را بد کرد... شاید هم کنجکاوی بود... شبیه دختر های دست فروش از قطار بیخودکی پیاده شدم و صبر کردم تا قطار بعدی بیاید...زن جوانی که از کنارم گذشت با صدای بلندی به بغل دستیش گفت: " اصلا فکر نمی کردم دست فروش باشه! آدم این روزا میخواد از تعجب شاخ در بیاره! خدا کمکش کنه..." شک دارم که آخرش هم بهم گفت "دختره ی بیچاره..." یا نه! برایم هم مهم نبود... حتی هیچ کیسه ی بزرگی دستم نبود. تنها حرکت مشکوکم این بود که از قطار پیاده شدم و نشستم روی صندلی... گذاشتم آن زن جوان از تعجب شاخ در بیاورد و برای دخترک بظاهر بدبختی که می دید دعاهای الکی بکند؛ لااقل چند نفر دیگر هم از خدا بخواهند که کمکم کند... ... چشم هایم درد می کرد. یک چیز ناجوری رفته بود توی چشمم. زن کناریم سرش خیلی درد می کرد. حوصله ی قطره ی چشم ریختن را توی صورتش نمی دیدم. مردم عجله داشتند... حالا شده بودم خجالتی...شیاد هم بی حوصله... کم حرف و دست به سینه ایستاده بودم و سعی می کردم کمتر پلک بزنم... حتی از کسی نپرسیدم اینجا مغازه ای هست؟ یا رستورانی؟ یا هر جایی که تشنگی ام یا گشنگی ام را آرام کند... شبیه دختر هایی که سر نخریدن فلان چیزک با بزرگترشان قهر می کنند و با سر جواب می دهند شده بودم... نه حرفی... نه سوالی... از قطار که امدم بیرون اولش قدم هایم بلند بود و تند و اخرش انقدر سنگین شد که نشستم... نشستم و گذاشتم فن های مترو هر چقدر که مایلند مقنعه ام را عقب ببرند... کی توی این خلوتی ایستگاه پیدا میشد که از من و خستگی ام تعجب کند؟ . . زن دست فروش سوار یک 206 سفید شد و رفت... پ.ن: بابا می گوید آدم نباید به حرف مردم کاری داشته باشد. نه به لبخندشان نه به چپ چپ هایشان و نه به طعنه هایشان! راست میگوید. موزیک متن: آهنگ پوران ماشین بابا * عنوان یکبار توی کتابخانه به ذهنم زد و بعدها عبدو یادآوری کرد که یکجا بنویسمش
کد قالب جدید قالب های پیچک |