خواب دیدم گیر کرده ام توی یک محوطه ی پر از کاشی... نمی دانم گفته بودم یا نه اما از دیوار های کاشی شده متنفرم... یک جایی بود شبیه به استخر... با همان کاشی های شش ضلعی ِ آبی ِ آسمانی ِ بی روح... تنها بودم. رفته بودم انتهای آن راهروی طویل و داشتم همین طور حرف می زدم؛ به گمانم با خودم حرف می زدم چون کسی کنارم راه نمی رفت... داشتم می گفتم راهرو های روشنگر هم پهن بود... البته توی خوابم به جای واژه ی پهن گفتم "پــَـت و پهن"... و بعد ناگهان ایستادم و گفتم: و پله هایش استاندارد بود... رفتم انتهای راهرو ایستادم و خیره شدم به نور مهتابی که توی کاشی های کوچک و براق بازتاب شده بود. دور مچ چپم یک دستبند سبز سیر بود که یک قلب گنده ازش آویزان بود... و می تپید... خیلی جدی می تپید... حتی نبض آن قلب را که با نبض خودم فرق داشت را حس می کردم... دستبند را دوست داشتم... آن قلبی که همراهش بود را بیشتر! خیلی بیشتر! کلاه شنای سرمه ای ام را گرفته بودم به سر انگشتم و همین طور که راه می رفتم تابش می دادم... بعد ناگهان انگار آب استخر بالا آمد و ریخت توی راهرو های طولانی و عظیم استخر... و آن پسر بچه ای که توی تمام خواب هایم همراهم هست ظاهر شد... آب تا بالای سرم بالا آمده بود... شبیه همان صحنه ی تایتانیک... درست عین همان خفقان و درماندگی! وسط طغیان آب داشتم سمتش شنا می کردم و فریاد می زدم... نبض قلبی که به دستبندم آویزان بود شدید تر می زد و من به سمت پسرک شنا می کردم و فریاد می زدم که نترسد... اما می ترسید... این وسط داشتم به سمت پسرک پروانه شنا می کردم... (!) اینکه نجاتش دادم که بدیهی است! اما این پسرک که توی همه ی خواب هایم با من همراه است عجیب فکرم را مشغول کرده... اینکه توی همه ی خواب هایم من نسبت به او مسولیت دارم و باید از او پیروی کنم بدتر! تعبیر پسرک های شش ساله چه می تواند باشد؟ حتم دارم که نمی شود یک ماه آزگار هذیان دید... پ.ن: اوهوم...
کد قالب جدید قالب های پیچک |