سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

خوابم نمی برد... و این احمقانه ترین موضوعی بود که می توانست در موردم اتفاق بیفتد... اینکه یک شب خوب خدا بخاطر فکر و کابوس دیگری لحاف نازکی بردارم و پرسان پرسان بروم توی پذیرایی زیر نور چراغ خواب؛ کولر روشن کنم و بنشینم خاطرات خیانت یک زن به مردش را بخوانم و کمی آرام بگیرم... آرام بگیرم و مدام جای زن و مرد داستان را عوض کنم و شبیه به زنی باشم که کمرش شکسته و هی برام خودم الکی الکی غصه بخورم و جواب مسیج بدهم... خودم را مدام می گذارم جای آن زن (مهناز افشار) توی "برف روی کاج ها"... عجیب تر اینکه بلا تکلیف بودم؛ مثل مرفه های بی درد بلاتکلیف بودم و نمی دانستم بابت کدام واقعه باید ناراحت باشم...

او (مهناز) هم مثل من بود... میان سیاه و سفید های فیلم یک لحاف نازک برداشته بود و خیره شده بود به پیانو اش... اما توی پذیرایی مان دیگر هیچ پیانویی وجود نداشت... که من خیره بشوم به آن و بعد ناگهان بزنم زیر گریه... خانه ی ما پنجره های قدی بلندی ندارد تا گریه ام که گرفت بروم پشت پنجره بایستم و سایه ی تمام قد روح شکسته ام را تماشا کنم... یا روسری ام را جلوی پنجره مرتب کنم... پشت پنجره های خانه مان مامانم ترشی نگذاشته... حتی مربا های آفتابی اش را هم پشتبام می گذارد... پشت پنجره های خانه مان نه پیچکی هست و نه گلدان های شمعدانی... رو به روی خانه مان هم هیچ همسایه ای نیست که بروم عاشقش بشوم و مدام رفت و امدش را چک کنم...

دختر هایی که دو ی نصفه شب اشکی می شوند... غم های بزرگی دارند... غم هایی که انقدر بزرگ هستند که رویشان نمی شود اعتراض کنند... مثل دختر های شش ساله ای که مادرشان دوچرخه شان را ناگهان اهدا می کند به بچه ی کارگرشان... مثل وقت هایی که اسکوپ های بستنی توپی می افتند روی سنگ فرش خیابان... مثل جراحی عزیزی که امیدی به زنده بودنش نیست... مثل جا گذاشتن کیف پول توی واگن مترو با یک عالم عکس سه در چهار دوست داشتنی... یا مثل آن وقتی که مامان نازی چشم هایش رابست و مُرد... خیلی جدی چشم های سبزش را بست و بنا را گذاشت بر مُردن و دست آخر هم مُرد...

دو ی نصفه شب به سرم زده و حالا دارم به مرد هایی فکر می کنم که دو زنه هستند... و خودم را می گذارم جای خانوم اولی...

و بعد برای خودم و بچه های نداشته ام غصه می خورم... و برای همه ی دختر هایی که دو نصفه شب غم عالم می ریزد روی دلشان...

و بعد پرسان پرسان لحافشان را بر می دارند و می روند پذیرایی...

و غصه می خورند...

خیلی جدی بنا را می گذارند بر غصه خوردن...

و مثل بید های غمزده فقط گاهی تکان می خورند...

 

 

پ.ن: متنفرم از کافه هایی که باید بروی پشت پنجره یشان یک صندلی دنج انتخاب کنی و سیگار بکشی... متنفرم.

+ ته ِ ته ِ تهَ اش می توانی نتیجه گیری کنی که حرفی برای گفتن ندارم!


نوشته شده در یکشنبه 92/5/6ساعت 1:2 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک