ایستاده بودم زیر کاج های بلند؛ تبریزی های فراخ، کنار شمشاد های تازه هرس شده و در مسیر خنکای باد.... روی زمین را آب پاشیده بودند و هوا خنک شده بود و دنیا دوست داشتنی! آن وقت تو که پرسیدی "کجایی؟" حرصی شدم و گفتم: "توی این خراب شده!" البته که بشکند دست آنهایی که آسایش و آرامش را از ما می گیرند... اما گناه داشتند آن شمشادهای تر و تازه... ماهی های حوضچه... یاس های نپلاسیده... و حتی آن چنار هایی که می خواستندند از چنار بودنشان کم نگذارند... گناه داشتند که من بهشان بگویند "خراب شده"! اما من ناراحت بودم. نور ماشین های پلیس که می زد توی چشمم عصبی می شدم... تو که از فکر و خیالاتت حرف می زدی بغ می کردم... آن مردی که می گفت سر راه نایستم اشکی ام می کرد... و این وسط باید صدایم را آرام نگه می داشتم... و بعد توی ذهنم مدام به کله ام نمی زد که کاش... کاش عاشق یک مرد پنجاه ساله ی همیشه تنها می شدم که بین "بد" و "بدتر" ؛ بین چشم های "من" و "دیگری" نماند... بتواند تصمیم بگیرد که زولبیا بیشتر از حلوا می چسبد... چای دارچین خوشمزه تر از چای تلخ است... بادبادک هوا کردن هیجان انگیز تر از بادکنک هلیومی است... خط چشم بهتر از سرمه است... قهوه ای قشنگ تر از بژ است... فواره خنک تر از شلنگ است... سیب گلاب بهتر از سیب فرانسوی است... آن وقت می توانستیم برویم پیتزا داوود پیش غذای مخصوص بخوریم و او برایم از پیتزا های دهه ی شصت بگوید. می توانستیم برویم ولیعصر را گز کنیم و او نگران فرص های فشار خونش که نخورده نباشد... پ.ن: ذهنی که نظم ندارد ننویسد بهتر است. + محوطه ی امام صادق-شب
کد قالب جدید قالب های پیچک |