سرم درد می کند... هربار که اینطوری سردرد می گیرم و می افتم یک جا و کم حرف می شوم یاد کتابخانه ی دوست داشتنی روشنگر می افتم... کاش ساختمان ها لپ داشتند یا حداقل کمی گونه تا می توانستم لپ دیوارهای کتابخانه را بکشم یا گونه هایش را نرم ببوسم... کاش انقدری بزرگ بودم که قفسه های کتاب را یکجا بغل می کردم و از شدت شوق توی بغلم فشارشان می دادم... یادم هست سرم درد می کرد... مشغول امتحانات خرداد بودیم. با عارفه و "خانوم جان" و شاید آدم های دیگری که یادم نمی آید کمی بیشتر مدرسه مانده بودیم و داشتیم گپ می زدیم... گپ های آن موقع ها تنها مربوط میشد به آدم های که دوست داشتیمشان و همه ی کاراکترهای کلیدی زندگی هایمان... مربوط میشد به ماجرا های توی کلاس؛ روابط و دوستی های مدرسه و همه ی بحث های چهارده پانزده ساله های زمان ما... من سرم را گذاشته بودم روی پای عارفه و چند دقیقه یکبار دستهایم را محکم به جمجمه ام فشار می دادم و دوباره به حرف ها گوش می دادم... تسلیم مسکن هم شده بودم اما افاقه نکرده بود. چند دقیقه یکبار از خانوم جان و عارفه جدا می شدم می رفتم آب یخ می زدم به سر و صورتم و بدو بدو تمام پله ها و پیلوت را طی می کردم که یک وقت از جایی؛ جمله ای یا ماجرایی جا نیفتم... یادم هست خانم سید مدام توی این رفت و امد هایی که از جلوی اتاق پرورشی داشتم صدایم می زد و دستش را می گذاشت روی پیشانی ام و بعد به گنگی همه ی دفعات قبلی که دستش را گذاشته بود روی پیشانی ام نگاهم می کرد و دوباره می پرسید: " سرت به جایی نخورده؟ "سرم را به علامت منفی تکان می دادم و مدام فکر می کردم از چند دقیقه قبل که این سوالش را از من پرسیده بود تا الان سرم به جایی نخورده؟! ... نخورده بود. نه سرم به جایی کوبیده شده بود و نه کسی توی سرم کوبیده بود... اصلا آن موقع ها کسی را نداشتم که مدام توی سرم بزند... آن موقع ها خیلی آدم ها با معرفت تر بودند. دست بزن نداشتند؛ چشم و چالشان دنبال سر های مردم نبود که هی بزنند و بزنند و بزنند ؛ دست آخر هم دلشان خنک نشود... نگاه خانم سید از پشت عینکش هم نگران بود... گوشه لبش را گاز می گرفت؛ دستش را می گرفت به شانه ام و خیلی مهربان می پرسید: "می خوای زودتر بری خونه؟ " لبخندی می زدم که تلقین کنم هیچ طوریم نیست و خیلی جدی متقاعدش می کردم که نیازی به خانه رفتن نیست... دوباره می دویدم توی کتابخانه می نشستم کنار عارفه و سرم را باز می گرداندم روی پاهایش... حرفشان با ورودم قطع میشد و اینبار خانوم جان اصرار می کرد که باید بروم خانه؛ راند دوم متقاعد کردن را هم اجرا می کردم و به بجث باز می گرداندمشان... کمی بعد دوباره نگاه های نگرانشان می نشست توی چشم هایشان و دوتایی می پرسیدند: بهتر نشد؟ هنوز درد می کنه؟ درد می کرد... مدام خودم را تصور می کردم که مغزم پاشیده توی در و دیوار کتابخانه و خانوم جان از لای برگه های کتاب تکه های مغزم را با دستکش های یکبار مصرف جراحی پاک می کند... میان بحثمان بیشتر سکوت بودم و بیشتر غیر عادی؛ شبیه تازه وارد های جمع شده بودم که گوشه گیر و خجالتی می نشینند پای صحبت ها و فقط سر تکان می دهند یا برای آنکه گوینده خوشحال شود قاه قاه به طنز های آبکی اش می خندند و مدام توی ذهنشان برای یافتن خاطره ای یا تجربه ای جذاب سرچ می کنند... گوینده هم برای اینکه هوای تازه وارد را داشته باشد گاهی روی صحبتش را با او قرار می دهد؛ گاهی نظرش را الکی می پرسد و گاهی خیلی خودمانی می شود و عامیانه می گویند" با ما راحت باش "... میان حرف هایشان چند دقیقه یکبار حالم را می پرسیدند... گاهی ازم حرف می کشیدند... گاهی هم نازم را می کشیدند... مهم نبود چه می شود... خیلی چیز ها اولویت بود... خیلی آدم ها... خیلی حرف ها... اما آدم هایی هستند؛ مکان هایی هستند که باید سفت بغلشان کنی و محکم توی آغوشت فشارشان بدهی... اینطوری انگار حس می کنی کمتر و شاید دورتر ها از دستشان بدهی... بعضی دوری ها را باید دور کنی... اینطوری شاید همه ی درد های حاصل از "کم داشتن" بعضی "وجود" ها را به تعویق بیندازی... اینطوری شاید سرت درد نکند برای یک دقیقه نشستن و حرف زدن راجع به همه ی موضوعات آبکی زندگی که الان حتی حال بازگو کردنشان را هم نداری... محکم که به آعوش بکشی؛ عشق بیشتر توی رگ هایت قـــُـل می زند... + تنتون سالم عیدتون مبارک! خانوم جان دوره ی ما مسئول کتابخانه بودند.
کد قالب جدید قالب های پیچک |