سروناز مرا انداخته بین تختم و دیوار؛ یک جایی بین زمین و هوا... و چند دقیقه یکبار هم تهدیدم می کند که اگر شب بیدار شود و ببیند لحاف را از رویش کشیدم؛ همان قطعه کوچک فضای خواب را هم ازم دریغ می کند... چند روز دیگر عروسی سفانه است... خوشحالم که حالا مرداد لعنتی را رد کردیم و آخر های شهریور دختر خاله را تحویل خانه ی بخت می دهیم... عروسی تهران نیست... کارت عروسیش را که نشانم داد نیم متر پریدم هوا و ساعتها کارت را گرفته بودیم توی دستم و جیغ جیغ می کردم... قرار شد بعد از عروسی کارت را نشان مرجان بدهم... روی کارت عکس یک نی نی هست که چسبیده به دامن عروس... و داخلش یک متن که پدر عروسش نوشته و واقعا دوست داشتنی است... یک پایم روی زمین است و پای دیگرم را گیر دادم به گوشه تختم و تنتم چسبیده به دیوار سرد اتاقم... هنوز دارم سروناز را تهدید می کنم... + چند وقت پیش داشتم خط و نشان می کشیدم که دیگر پایم را تبریز نمی گذارم... حالا که دیگر دانه درشت های فامیل هم فوت کردند دیگر پایم را آنجا نمی گذارم... کلی برای خودم تاختم... نتیجه اش این شد که رفتیم کیش... و هیچ وقت فکرش را نمی کردم که سفانه با یک ترک ازدواج کند و من باز هم بروم تبریز... از جلوی آن خانه رد شوم... چراغ های آن خانه را روشن کنم... حالا که فکرش را می کنم توی آن خانه ی بزرگ و تو در توی قدیمی با یک عالم دختر خاله بودن؛ با نسترن؛ با سعیده؛ با عمو مهدی؛ با لیلا؛ با عمه مینا؛ با نسرین؛ با مریم و حتی امیر و آقا رضا و همه ی کسانی که می آیند عروسی چقدر می تواند خوش بگذرد... چقدر می توانم از آن خانه نترسم... چقدر شب می توانم راحت بخوابم و از ترس گریه ام نگیرد... ++ پنج شنبه ای داشتیم به معلمیان (تقریبا مشاور و همه کاره ی پیش دانشگاهی) اصرار می کردیم که برود ازدواج کند... بعد ما برویم عروسیش و برایش همگی برقصیم؛ زینب کـِـل بکشد و رایحه تاخ تاخ دست بزند برایش؛ مرجان روی میز های تالار برایش ضرب بگیرد و من تند و تند شام عروسی را بخورم... و برایش کادوی سر عقد بگیریم... این وسط معلمیان هم همراهیمان می کرد... من راجع به مدل تاج سرش حرف می زدم و فرزانه مزون لباس عروس معرفی می کرد... معلمیان هم این وسط یکی در میان می گفت خدا نکنه.... یک آن ماندم که ما از کـِــی انقدر رو باز کردیم؟؟ پ.ن: آرزوی خوشبختی! ؛)
کد قالب جدید قالب های پیچک |