سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

نشسته ایم توی هال خانه ی مان... من و خواهرم سعیده!

من دارم جعبه ی گوشواره هایم را چسب می زنم... مامان توی پذیرایی است و با تلفن حرف می زند... بعد ناگهان پشت تلفن گریه اش می گیرد؛ صدایش بغضی می شود و ناگهان شروع می کند به اشک ریختن...

ما هم دوتایی بخاطر مامان شروع به اشک ریختن می کنیم... و همین طور که هق هق می زنیم قیافه ی همدیگر را نگاه می کنیم و می خندیم...

کاش بابا هم خانه بود و همه مان را دعوا میکرد که گریه می کنیم...

 

 

پ.ن: آمدم روی این کیبورد لعنتی بغضم را بترکانم... نظر عاری فا را خواندم وپلی! و بعد حالم انقدری خوب شد که پاراگراف ها حرف تبدیل شد به چند خط کوتاه... و بعد فکرش را بکن من این رفیق ها را نداشتم! می مُردم! قسم می خورم که می مُردم!

دارم میروم سفر.... دعا کنید سقوط نکنیم؛)


نوشته شده در چهارشنبه 92/6/27ساعت 12:19 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک