نشسته ایم توی هال خانه ی مان... من و خواهرم سعیده! من دارم جعبه ی گوشواره هایم را چسب می زنم... مامان توی پذیرایی است و با تلفن حرف می زند... بعد ناگهان پشت تلفن گریه اش می گیرد؛ صدایش بغضی می شود و ناگهان شروع می کند به اشک ریختن... ما هم دوتایی بخاطر مامان شروع به اشک ریختن می کنیم... و همین طور که هق هق می زنیم قیافه ی همدیگر را نگاه می کنیم و می خندیم... کاش بابا هم خانه بود و همه مان را دعوا میکرد که گریه می کنیم... پ.ن: آمدم روی این کیبورد لعنتی بغضم را بترکانم... نظر عاری فا را خواندم وپلی! و بعد حالم انقدری خوب شد که پاراگراف ها حرف تبدیل شد به چند خط کوتاه... و بعد فکرش را بکن من این رفیق ها را نداشتم! می مُردم! قسم می خورم که می مُردم! دارم میروم سفر.... دعا کنید سقوط نکنیم؛)
کد قالب جدید قالب های پیچک |