دیشب که به فرزانه اس دادم جوابی نداد. صبح جلوی در کلاس همین طور ایستاده؛ دست راستم را گرفته توی دستهایش و خیره شده توی چشمهایم؛ می پرسد: تو چرا امروز از همیشه بیشتر سردی؟ می خندم. می خواهد حرفی بزند. نمی زند. نگاهم می کند و حرف نمی زند. انگار که به دنبال بهترین جمله باشد. می خندم که خیالش راحت بشود. عصری دوباره دستم را می گیرد بین دستهایش و می گوید: این دخالتات کار دستت داده! +پورسعید موهاشو زده بود؛ توی همون پنج دقیقه ی اول دقیقا چهار نفر از اقصی نقاط کلاس صدام زدن و بهم گفتن که طرف موهاشو زده! ما یه چنین آدمایی هستیم... +موندم بچه مو ازم دور کنن همین قدر درد فراق می کشم که الان گوشیم دست پلی خانومه؟! نه جدا یه وجب گوشی هستا.... نه که منم زنگ خورم بالـــــــــــــــــــــــــــاست... پ.ن: من حس دخالت ندارم:|
کد قالب جدید قالب های پیچک |