همه ی شب هایی که از مدرسه بر می گشتم و توی ایستگاه آزادی به در و دیوار خیره میشوم تا بیایند دنبالم... همه ی این شب هایی که صدبار "سلام" فریدون را گوش میکنم تا بیایند دنبالم... همه ی این شب هایی که صدبار بنر های تبلیغاتی ایستگاه را می خوانم... همه ی این شب هایی که تا میرسم به آزادی زنگ میزنم به فرزانه و همین طور حرف می زنم تا فکرم کار نکند... همه ی این شب هایی که خسته و رنگ پریده بودم... همه ی شب های مزخرفی که لای جمعیتی که می آیند و می روند تنه خوردم... فقط میخواستم به ضد و نقیض هایم نرسم... برای همه ی جملاتی که از آخر های شهریور برای این پست 400 ام وبلاگم کنار گذاشته بودم عزاداری نکنم... به همه ی کلماتی که قرار بود توی این پست جای بگیرند فکر نکنم... حالا همه ی جملاتم نابود شدند و دود شدند رفتند هوا... جای تک تک حروفشان گله دارم! شکایت دارم! غر های هنوز نزده دارم! فقط این روزها دلم برای خودم می سوزد که تبدیل شدم به حجمی سبک از پوست و استخوان که از خودش نه اختیار دارد نه فکر و نه حتی قدرتی برای عملی کردن تصمیم هایش! برای همین حجم سبکی که مدام به خاطر حرف فلانی و بسانی باید به هر سازی برقصد الا خودش! پ.ن: شاکی رسیدم خانه و کلی برای بابا غر زدم! انقدری که گریه ام گرفت یکهو... احساس پوچی کردم... احساس همان دویدن های دور زمین فوتبال! بعد بابا همه چیز را انداخت تقصیر من! گفت که من باید صبور باشم و به همه بگویم و ثابت کنم که چه بابای خفنی دارم! مامان هم گفت که باید مهربان تر از این حرفها باشم و برایم از قلب رئوف و بخشنده حرف زد! حالم بدتر شد... + دریا! موجود خوب این روزهام:) + هنوز برای کسی تعریف نکردم که امروز ساعت هشت و نیم توی مترو دختر کناری ام به پسری که پشت تلفن منتظر جواب خواستگاری اش بود جواب مثبت داد! و عید قربان عقدشان میشود:) پ.ن دویوم: فعلا روی مود چرت و پرت نوشتنم! بعلت خستگی شدید!
کد قالب جدید قالب های پیچک |