سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

تنها فرقش با همه ی روزهای دیگرم این بود که صبح خواب ماندم؛ دیر سر کلاس گسسته رسیدم ؛ عصری هم رفتم ایستگاه امام خمینی خط عوض کردم (بجای دروازه دولت) و شب یک جوراب سفید خریدم که رویش یک A سبز داشت... سوار ماشین شدم. بابا تنهایی آمده بود دنبالم... هیچ شکی نکردم؛ لبخند زدم و فقط پرسیدم: "مامان کجاست؟" ... مامانم خانه بود. داشت اشک هایش را می ریخت. از صبح که من سر کلاس گسسته دیر رسیدم؛ همان موقع هایی که معلم ادبیاتمان شعر می خواند و من خمیازه پشت خمیازه می کشیدم؛ وقتی مهشید داشت برایم گراف همیلتونی توضیح میداد؛ حتی وقتی مشاورمان ازم آدامس خواست و نداشتم... همه ی همه ی آن وقتها مامانم توی خانه اشک ریخته بود... گریه کرده بود و میگفت از صبح نشسته مدام مسیج های قبل از فوت نرگس را می خواند...

فکرش را بکن؛ حالا توی کانتکت های گوشیم شماره ای هست که به زودی از دسترس خارج میشود؛ دیگر نباید برایش جوک های مزخرف بفرستم که روحیه اش عوض شود؛ هیچ عیدی را بهش تبریک نمی گویم و حالا فکرش را که می کنم صاحب آن خط موبایل؛ آن کانتکت گوشیم زیر خروار ها خاک دراز کشیده؛ نگاهش ثابت شده و دارد مردم بالای سرش را سرد؛ خیلی سرد نگاه می کند...

می رسم خانه؛ اشک هایم را پاک میکنم؛ کلید را توی قفل می چرخانم؛ چراغ های خاموش را روشن می کنم؛ در بسته ی اتاقش را باز می کنم؛ سیم تلفن را وصل میکنم و نگاهش می کنم که توی تاریکی اتاق نشسته روی زمین و تکیه داده به شوفاژ و آرام آرام گریه می کند و حرف می زند...

بابا توی ماشین میگفت بگذاریم گریه هایش را بکند. می گذارم گریه هایش را بکند. می آید توی اتاقم؛ ازم روسری مشکی می خواهد؛ میدهم. روسری را می گیرد توی دستهایش؛ چانه اش می لرزد؛ صورتش قرمز میشود؛ اولین قطره می چکد روی روسری اتو خورده و پرسان پرسان از اتاقم بیرون می رود... آن روزی هم که تولدش بود وقتی داشتم خانه را برایش تزیین میکردم باز هم وسط آن همه شادی گریه کرده بود؛ مثل همین حالا چانه اش لرزیده بود؛ قرمز شده بود و با صدای لرزان به من و سروناز گفت: الان نرگس روی تخته بیمارستانه؛ من تولدمه!

مامان لباس های مشکی اش را جمع می کند و فردا صبح خیلی زود می رود. هنوز شوکه ام. از فردا مامان عصر ها توی صف ملاقاتی های بیمارستان نمی ایستد؛ شب ها پای گاز برایشان غذا نمی پزد؛ برایشان سبزی پاک نمی کند؛ برایشان میوه نمی خرد؛ غذای های بی نمک و آبپز برای رفیقش نمی پزد؛ مدام توی کتاب های طب سنتی دنبال مواد مقوّی نمی گردد؛ دم به ساعت با گوشیش حالش را نمی پرسد؛ پرستاری نمی کند؛ مدام گوشه ی آشپزخانه کز نمی کند... مدام نفس های دوستش را نمی شمارد؛ توی بیمارستان با پرستاری که بد به نرگس آمپول زده بود دعوایش نمی شود؛ مدام جمله های امیدوار کننده ی دکتر را زیر گوش رفیقش زمزمه نمی کند؛ دیگر می تواند به روند طولانی نذر هایش خاتمه دهد؛ بنشیند یک گوشه یاسین و الرحمان بخواند؛ چند وقت یکبار اشک بریزد... اشک بریزد... خرما پخش کند...

باورم نمی شود... خدایا من چقدر امیدوار بودم؛ چقدر خوشحال و خوش خیال بودم؛ چقدر بهت گفتم وضعیت را ببین و رحم کن! نگفتم تو ارحم الراحمینی؟ نگفتم بیا عمر هایمان را با هم تاخت بزن؟ خدایا تو که می توانستی! تو که بلد بودی! همه چیز که دست تو بود! از دیشب تا به حال دارم فکر میکنم دیگر چه اتفاقی میخواهد بیفتد که نیفتاده؟!

می گفتند: عباس که شهید شد انگار کمر حسین شکست... اعتقاد نداشتم به این حرف؛ ندیده بودم؛ فکر میکردم یک آدم خیلی قوی تر از این حرفاست... فکر می کردم همه اش یک تشبیه ساده است برای اینکه اشک و گریه ی عزادار ها را در بیاورند... اما حالا می بینم که هست! آدم هایی هستند که مدام خمیده تر می شوند... کمرشان خرد می شود...

اول محرم از پیش همه مان رفت...

به گمانم انقدری خوب بود که خدا طاقت نداشت بیشتر از این توی دنیا دست و پا بزند...

برگ

 

پ.ن: مسیج نزنید؛ وایبر نزنید؛ زنگ نزنید؛ نپرسید حالم را! گفتن ندارد! فقط خوبم...


نوشته شده در سه شنبه 92/8/14ساعت 6:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک