می روم دانشگاه تهران که سری بزنم به عمو؛ توی محوطه ی دانشگاه؛ غرقه زدند و نمایشگاه گل و گیاه راه انداخته اند... لای درخت های خیلی خیلی بلند و سبز دانشگاه مردم مثل مورچه های کارگر از این سمت به آن سمت می دوند و یک نفر پشت بلند گو دوبل برگر های غرفه ی یازده را تبلیغ می کند... یکهو گوشه ی مانتوام کشیده می شود؛ برمی گردم نگاه می کنم... دختر کوچولوی ریزه میزه ای سرش را کرده سمت بستنی فروشی و یک ریز مانتوام را بی حرف می کشد و بعد یکهو برمیگردد نگاهم می کند؛ صورت مادرش را توی من نمی بیند و سریع با چشم های پر ازم دور می شود... پ.ن: تا ساعت ها فکرم مشغولش بود... حسّ خوبیه مامان بودن؛ سرپناه بودن! + بعد از کنکور این قصه از نو شروع میشه! برامون دعا کنید؛ اگه نه آرزو های خوب کنید!
کد قالب جدید قالب های پیچک |