همیشه مامان نازی که باب بدبختی و کلی خواهش و تمنا با پاهای مریضش میومد خونمون، از خوشحالی می ترکیدم! مامان نازی به سختی سوار ولیچرش می شد، بعد با سطح شیب داری که بابا درست می کرد، از دوتا پله ی کوچیک دم در خونمون به زور بالا می اومد و وارد خونمون می شد! خونه ی قبلیمون ویلایی بود و فقط دو تا پله داشت، اما مامان نازی همون دوتا پله رو هم به سختی بالا می اومد... خلاصه تا میرسید بغل شوفاژ می نشست روی نزدیک ترین مبل یا صندلی، مامانم سریع براش یه چارپایه ای چیزی می آورد تا زیر پاهاشون بذارن، بعدم روی پاهاشون یه پتو می انداخت! خلاصه هول هولکی می رفتم تمام کتاب قصه های کتابخوه ی خونمون رو می آوردم! کتاب های نازک و پر از عکس که اکثرا درب و داغون شده بودند، یا مال سعیده یا علی بودن! 20 تا شایدم 30 تا می شدن! خلاصه همه رو می ذاشتم رو پاهای مامان نازی، سرمو می ذاشتم روی پاهاش، و مامانم مثل همیشه دعوام می کرد که اون همه کتاب سنگینه، پاهای مامان نازی مریضه، اذیت میشه! از من نپرسین، منم نمی دونم دیرایرای یعنی چی؟! خلاصه داستان های مامان نازی با جمله ی یکی بود یکی نبود شروع می شد... اون موقع ها، بچه بودم، از جمله پر معنی یکی بود، یکی نبود، هیچی نمی فهمیدم! ولی حالا می بینم همه ی داستان ها اولشون خیلی غم انگیز شروع می شن! نمی دونم اون کسی که اولین بار این جمله رو گفته، چه کسی بوده، چه سنی داشته، یا چرا این جمله ی غم انگیزو به زبون آورده یا اول داستان نوه اش گفته... ولی شاید مامان نازی می خواسته یه چیزی رو بهم یادر آوری کنه... به هر حال 8 سال از فوت مامان نازی و از آخرین داستانش گذشته... و حالا سالامو نمی تونم از مامان بزرگم بپرسم... برای شادی روحشون یه فاتحه بفرستین! انشالله یه روزی با فرج امام زمانمون، همه باهم هستن و جمله ی یکی بود یکی نبود برای زمانی میشه، که می گیم گذشته یا قبل از فرج! و عجل فرجهم!
و مامان نازی هم غرولند کنان می گفت: بابا سارا دیرایرای من چی کار داری، دختر؟!
چرا هیچ وقت نمی شه همه باشن؟!
کد قالب جدید قالب های پیچک |