سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

از پشت شیشه های مغازه به ویترین زل می زنم...

مامانم با بی حوصلگی میگن: خب انتخاب کن دیگه!

نفسم رو حبس میکنم و با هیجان میگم: ایول! این عین کفش جوییه!!!!

مامانم با تعجب پرسید: جویی؟!

اصلا حواسم به مامانم نبود...

سریع حرفمو درست می کنم و میگم: به این مدل کفشا میگن کفش جویی! مثلا مثل کفشاس آلستار!

دوباره نفسمو حبس می کنم به کفش مشکی رنگ خیره می شوم!

انگار فروشنده مغازه با من از سر لج برخاسته بود و هرچه یا هرکه که من خیلی دوستش داشتم را

فراهم آورده بود تا شاید امتحانم کند یا...

اقای پدر، شاگرد فروشنده را صدا می زند تا کفشایی را که می خواهم بپوشم نشانش دهم!

به اقای شاگرد اشاره می کنم و میگم این کفش مشکیه و اون یکی کفش سفیده!

متوجه می شوم که مطلب را نگرفته، بند خدا حق داشت چون اون ردیف پشت سرهم فقط کفش سفید بود!

مامانم راهنمایی می کند: همون کفش جوییه!

نمی دانم وسط خیابان از خجالت آب شوم یا از خنده کف زمین پهن شوم یا بابت حرفی که زده بودم

از اول تا آخر خیابان را کلاغ پر برم تا دیگه از این غلطا یا بهتر بگم از این حرفا از دهانم بیرون ندود!

آقای شاگرد جوان دستش را روی دو طرف سرش می گذارد تا دوتا شاخی که به تازگی روییده بود را پنهان کند...

با تعجب پرسید: جویی؟!

مامانم سریع و با اطمینان کامل به حرفش گفت: بله آقا! به این مدل کفشا میگن جویی!

خلاصه شاگرد جوان بالاخره دست از بحث برداشت و رفت تا کفش ها رو بیاورد!

همه وارد مغازه می شویم!

آقای شاگرد هردو کفش را می دهد و من هرکدام را در یک پایم می کنم تا باهم مقایسه کنم!

هردو عالی و خوشگل اند!

به آقای پدر می گویم تا قیمت کفش ها را بپرسند!

قیمت ها کاملا یکی است!!!!!!

از تعجب مثل طاووسی که به طور ناگهانی دمش برود بالا می شوم!

در آخر تصمیم خود را می گیرم و کفش مشکی، رنگ عشق را می خریم!

از مغازه خارج می شویم!

دوباره پشت ویترین مکث می کنم!

برای کفش داخل ویترین یا همان کفش جویی شکلک در می آورم و نایلون خریدم را به ان نشان می دهم!

سپس به طور طعنه آمیزی با آن بای بای می کنم!

در درون احساس می کنم حسابی حرصش را در آوردم و به حماقت خودم ریز ریز می خندم!

سرم را بالا می کنم و آخرین نگاه را می اندازم تا سریع تر به مامان و بابام برسم!

سرم را که بلند می کنم نگاهم به فروشنده می افتد که با تعجب خیر شده و نگاه ملامت باری

بهم می اندازد...

با خودم می گویم حتما در دلش فکر کرده و گفته: بیچاره اصلا بهش نمی یومد دیوانه باشه!

توی دلم می گویم: خب چیه مگه؟! دوست دارم... تو چی میگی؟!

و با احساس آمیخته به خجالت دنبال مامانم می دوم!


نوشته شده در سه شنبه 89/5/12ساعت 8:21 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( 20 ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک