غصه تا بالای گلویم بالا زده بود... با چه کسی میشود حرف زد از توی ذهنم؟ وقتی همه منتظر یک نشانه اند... یک حرف ساده که از دهانم بزند بیرون که برخی بگیرند توی مچشان... "هان" های کشیـــــده سر بدهند بروند بالای منبر هایشان... چه سودی داشت وقتی همه دنبال متهم بودند یا مقصر؟ چه سودی دستم آمده بود؟ کجای کار حرفم را به گوششان سپرده بودند؟ وسط یک عالم فاصله تازه شصتشان خبر دار شده بود؛ کجا بودند این آدم های دلسوز؟ توی این چند هفته؟ جز اینکه حال خرابم را خراب تر کردند... جز اینکه دردی گذاشتند روی سایر دردها... فکر کرده بودند کار تمام نشده آمده بودند به خیالشان کار را تمام کنند... زخمی زده بودند روی باقی زخم ها... دنیا دار مکافات نبود... دنیا یک چیزی بود مثل شهری در آستانه ی خشکسالی... توی همه ی روزهای خوبی که گذشته بود؛ قاطی آن خنده های از ته ته ته دلم و آن روزهایی که آب توی دلم تکان نمی خورد باید خوشه های گندم جمع می کردم، باید خودم را محکم میکردم، باید خودم را میساختم برای همه ی سختی های بعدش... برای همه ی خواب هایی که دنیا برایم دیده بود... دنیا حتی یک شهر جنگ زده و آواره هم نبود... دنیا همان شهر روی مرز خشکسالی بود؛ گاهی پر از خوشه های گندم و میوه های نوبرانه و بعد از آن روی خط ممتد قحطی...
کد قالب جدید قالب های پیچک |